یک روز پر ماجرا
سلامممممممممممممممممم و صد تا سلام به همه دوست جونیای خودم همه اونایی که لطف داشتن و دوست نازنینم که نگران حالمون شده بود هفته گذشته بسیار پر مشغله گذشت و کلی کار بود که باید انجام میشد و البته همراه با یه عالمه تنش و استرس ، روز چهارشنبه و پنج شنبه رو مرخصی گرفتم و دوتایی با هم حالشو بردیم چهارشنبه صبح بردمت حمامی و آب بازی کردیم الان درست یادم نیست که چه کردیم ولی عصرش هم رفتیم بیرون ! پنج شنبه هم همینطور بدلیل نبود آنتن تلویزیون نداریم ولی چی بهتر از خاله شادونه آهنگهاش هم شاد شاد حرکات موزون هم که دیگه تعارف نداره ،البته بشدت پیگیر بودم و همش امروز و فردا شد ، روز جمعه ساعت نه مامان جون جون تماس گرفت که چرا دیروز آرشیدا رو نیاوردی و گفتم که مرخصی گرفتم و در نتیجه قرار شد برای ناهار بریم اونجا البته تو این دو روز تو هم کلی سراغشون رو گرفتی و همش میگفتی مامان جون جون ، جون جون بریم بریم بریم ولی من بلایلی که بعدها برات خواهم گفت میلی به رفتن نداشتم ! ،قبلش یه عالمه کار بود که باید انجام میدادم و شد ساعت یک تا رفتیم پویا هم ونجا بود و چی از این بهتر ناهار خوردیم و شما دو تا هم خونه رو گذاشتین رو سرتون بس که جیغ جیغ کردین من برای حفظ آرامش بهت گفتم بریم خونه ولی قبول نمیکردی و خواب هم که رسما تعطیل بود تااا ساعت شش که دیگه داشت شورش در میومد در نتیجه من هردوتونو با هم بردم اول پویا رو رسوندیم و بعد هم خودمون رفتیم خونه و به محض شیر خوردن خوابیدی منم کارهاو انجام دادم و ناهار فردا رو آماده کردم بعد هم از خستگی خوابم برد. البته از اونجایی که هر وقت زود یخوابی میترسی من جو گیر بشم تند تند بیدار میشدی که یه وقت پیش خودم فکرایی نکنم ولی بهرحال ساعت یازده دیگه خوابت عمیق شد و من یه نفس راحت کشیدم و خوابیدم.
شنبه: رسوندمت خونه جون جون و خودم اداره اون روز قرار بود بریم تهران پیش دایی یه عالمه کار هم اداره داشتم یعنی امکن نداشته تو این چند سال من بخوام برم مرخصی همه کارها با هم واسم پیش نیاد یه گزارش رو حتما اون روز باید تحویل میدادم که تا آخر وقت طول کشید بعد اون روز همکاران محترم لطف کردن مرغ خریداری کردن و چشمم روشن باید تمیزشون میکردم بعد اون روز بعد ده روز پیگیری کسی که باید میومد آنتن رو نصب میکرد میبخواست بیاد هیچ وسیله ای هم جمع نکرده بودم و تازه باید حمامت هم میکردم خونه که رسیدیم که هر چی اصرار کردم تشریف نیاوردی تو با صدای شما همسایه اومد دم در شما هم که انگار خونه خودته رفتی تو تازه در رو هم بستی!!!! منم ظاهراً نشون دادم که از قضیه راضی نیستم ولی قلباً خوشحال بودم چون میتونستم مثل جت کارهارو بکنم مرغها رو تمیز کردم ، لباس جمع کردم ظرف شستم ناهار احتمالا خوردم چون نفهمیدم چی خوردم اومدم سراغت که حمامت کنم نیومدی دختر همسایمون اومد پیشت که راضی بشی حمام کنی منم تند تند حمامت کرد چون بسلامتی آب هم قطع شد و آبگرم نداشتیم و من همش میترسیدم که سرما بخوری به من که اجازه نمیدی ولی همسایمون راحت سشوار رو برات گرفت و موهات رو خشک کرد و منم کش اومدم چون لباس گذاشته بودم تو لباسشویی پیش خودم که آویزون کنم نمونن که بدلیلی قطع آب نه تنها شسته نشدن بلکه مجبور شدم در لباسشویی رو باز کنم آبش تخلیه شد رو زمین راه آب رو باز کردم آب بره بعد هم لباسها همون جور خیس و نشسته بمونن تو سبد تا برگردیم!! حالا تو این گیر و دار اقاهه ساعت 5 میومد از خاله خواسته بودم بیاد پیشمون طفلی خاله جون با وجود اینکه خودش یه عالمه کار داشت و از همه مهمتر خسته بود خودش رو ساعت 5 رسوند من همینجا ازش تشکر میکنم و شرمنده اش هستم خصوصا که وروجکها تو مسیر اذیتش هم کرده بودن خلاصه مشغول کار شد و شما سه تا هم در راستای همکاری کل اسباب بازیها رو پخش و پلا کردین خودمم یه لیوان شکوند بابا عجب اوضاع شیر تو شیری بود هان خودمونیم آقاهه گفته بود کارم دو سعت طول میکشه منم حساب کردم که اگه 7 رفع رحمت کنه منم راحت هم خاله رو میرسونم هم چمدون رو میبرم خنه جون جون هم اوضاع رو سامون میدم امااااااااا اونم نامردی نکرد تا خود یه ربع به هشت لفتش داد حالا قطار ساعت چند حرکت میکنه 8:30 جون جون هم راه براه تماس میگرفت که چی شد چرا نمیای همون موقع که اون آقا رفت جون جون تماس گرفت که حرکت 8:15 و اگه تو نمیتونی بیای ما بریم که حداقل ما جانمونیم منم گفتم باشه خاله جون کمکم کرد و سر و سامونی به خونه دادم بعد هم طفلی با وجود اینکه باربد خواب بود پیاده رفت که من خیلی ناراحت شدم منم سریع تماس گرفتم آژانس و درو بست و رفتیم واییییییی تو مسیر یهو یادم اومد سطل زباله رو تخلیه نکردم منم حساسسسسسسسس دلم میخواست به راننده بگم برگرد من باید برم خونه ولی نمیشد خلاصه به موقع خودمون رو رسوندیم حالا که پرسیدیم پس کو قطار فرودن که ساعتش تغییر کرده و یه ربع به نه میاد قیافه من عجیب دیدنی بود همون لحظه میخواستم برگردم خونه ولی عقلم میگفت 12هزارتومن پول رفت و برگشت بدی واسه یه سطل زباله دیگه بهش فکر هم نکن تاززززههههههه قطار یه ربع هم تأخیر داشت و نه حرکت کرد خلاصه اون شب بخاطر اینکه هم خاله مجبور شد پیاده بره و هم اینکه سطل رو خالی نکردم خوابم نمیبرد تازه یادم اومد راه آب لباسشویی رو هم نذاشتم وایییییییی ولی بهرحال کاریش نمیشد کرد و به این ترتیب سفر ما آغاز شد تو هم که اول از قطار خوشت نیومد کلی ابراز وجود کردی ولی بعدش زیادی دخترخاله شدی و هر دفعه از کوپه مرفتی بیرون بهت میگم کجا میری میگی اتاقه!!!! فکر کردی خونه هست و میتونی هرجا دلت خواست سرک بکشی خصوصا کوپه مهماندار!! ولی کلی از بودن تو لذت بردیم بخاطر شیرین حرف زدنت مثلا بهت میگفتیم آرشیدا به سطل زباله دست نزن میگفتی باشه دونا یا میخواستی مامان رو صدا کنی میگفتی مامان جون جون دونا ! یا گوشی رو یگرفتی دستت و میگفتی الو سیام خوبی الهی که مامان فدای حرف زدنت بشه آنقدر اینو شیرین میگی که اگه بخورمت هم دلم خنک نمیشهههههههههههههه است رو هم به خوبی میگی آر شی دا دونا!!!! کلی هم هله هوله از راه آهن خریده بودیم و به محض نشستن تو قطار شروع کردیم به خوردن که وقتی مهماندار کیک و آبمیوه برامون آورد از دیدن اون صحنه هم تعجب کرد هم خنده اش گرفت خوب دلون میخواست واااا آدم اختیار شکم و کوپه اش رو هم نداره .
عشق من تو بهترین نعمت برای منی بهترین نعمت خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااااا خداوندا بخاطر این نعمت میلیلردها میلیارد بار شکرت خودت در پناه خودت نگهش دار.آمین.
تو پست بعدی ماجراهای سفرو خواهم نوشت فعلا بای.