آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

عروسی دایی جون

1391/8/14 9:53
نویسنده : مامانی
504 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به گل دخملی خودم حال و احوالت چطوره؟ باز مامانی یه عالمه طول کشید بیاد سراغت! 0خوب البته ایندفعه دیگه دلیلم موجهه چون حسابی مشغول عروسی دایی بودیم و وقت سر خاروندن نداشتیم خوب از روز شنبه گذشته شروع کنم که عصرش نوبت آرایشگاه داشتم و تو هم نخوابیدی منم بردمت با خودم مامان جون جون و بعد خاله هم اومدن یه قدر زیادی معطل شدم و تو هم افتادی رو دور نق قبل از اینکه کارمو شروع کنن بغلت کردم و خوابیدی منم بردمت یه جای دنج و خودمو مشغول کارم شدم یه ساعتی خوابیدیز و بعدش هم به همه جا سرک کشیدی به همه چی دست زدی شونه ، آبپاش و ... تا اینکه برگشتیم خونه چند تا کار رو هم باید هماهنگ میکردیم از دم د خونه جون جون رد شدیم دایی و پویا رو دیدم سصپردمت بهشون و خودم رفتم دنبال بقیه هماهنگیها و بعد هم خونه جون جون تا یازده بحث کارها و اینکه فردا کی چه کاری انجام بشه برگشتیم خونه و خوابیدی صبح هم سرکار که البته مامان جون جون اعتراض میکرد چرا مرخصی نگرفتی آخه با این رئیس مهربونی که من دارم چه جوری مرخصی بگیرم تازه هول برم داشته واسه دوشنبه و سه شنبه چه جوری مرخصی بگیرم قرار بود ظهر دوساعت زودتر بیاد که کار داشتم و شد یه ساعت زودتر و البته مر خصی هم گرفتم که رئیس فرمودن خانوم فلانی مرخصیهات داره زیاد میشه منم گفتم اتفاقا مرخصیهامو خیییییییییییلی دوست دارم ولی خوب مجبورم دیگه چکنم!!! خلاصه اومدم خونه دایی و هانی آرایشگاه بودن ما هم مثلا ساعت یک نوبت داشتیم ن رفتم خونه تو خوابیدی و ساعت 4:30 رفتم آرایشگاه!!! بنده خداها همشون گفتن خیلی دیر اومدین و من قول نمیدم تا 7 آماده بشید ما هم گفتم عیب نداره چاره ای نیست راستی روز قبلش یعنی شنبه یه بارون خفنی اومد اساسی طوری که خیابونها رو آب گرفت و شب که یخواستیم برگردیم خونه با مشکل مواجه شدیم و من اول تو رو انداختم تو ماشین و بعد خودم با دردسر سوار شدم!!! آره خلاصه خاله و مامان جون جون هم اومدن و ساعت 7:30 آماده بودیم حنابندان رو تو یه تالار دیگه گرفته بودیم وقتی من و تو و خاله رسیدیم قسمتی از مهمونها اومده بودن مامان جون جون خیلی قبل از ما رفته بود خلاصه مهمونها اودن و مراسم شروع شد اولش کمی همراه بقیه رقصیدی ولی بعدش عین چسب دوقلو چسبیدی به من و ول کن نبودی میخواستم بذارمت پایین دقیقا عین یه کوالا ازم بالا میرفتی تا اینکه خاله انیس و جوجه ها اومدن و تو با دیدنشون گل از گلت شکفت و کلا منو بی خیال شدی و من یه نفس راحت کشیدم طفلی خاله انیس دو تا کمش بود یکی دیگه رو انداختم رو دستش البته باز هم منو چک میثکردی جهت خالی نبودن عریضه یه جیغ و داد سوری راه مینداختی که زیادی خوش خوشانم نباشه ولی خوب باز هم خوب بود مراسم که تموم شد و مهمونها رفتن ما تا چند دقیقه ای نشستیم که کف پاهامون رو حس کنیم و بعد هم خونه جون جون و اونجا هم قدری موندیم و بعد رفتیم خونه .

دوشنبه که در واقع صبح روز عروسی بود ساعت نه و نیم صبحانه نخورده زدیم بیرون باید با دایی میرف6تیم چندین جای متفاوت با وجود اینکه از چندین اه قبل کارهامون رو شروع کرده بودیم آخرش لباس عروس واسه همون روز آماده شد و مقادیر زیادی کارهای غیر مترقبه پیش اومد دایی هم یهو ساعت ده یادش ودم که ای وای ماشین رو باید ببره گل فروشی وای ساعت 12 باید بره آرایشگاه وای باندها رو باید بگیریم وای لباس عروس وای..... خلاصه اول ماشین رو برد گل فروشی بعد ما رفتیم دنبالش و بقیه کارها و بعد دیگه باید میرفت آرایشگاه که من گفتم خودم بقیه کارها رو انجام میدم لباس تو و هانی رو گرفتم وای فدات بشم که لباست اینهمه خوشگل شده بود بعد تو رو بردم خونه جون جون و خودم غذا گرفتم واسه هانی و بعد با لباس تحویلش دادم بعد رفتم خونه لباسهای خودم رو آماده کردم و اودم دم در خونه جون جون که بریم آرایشگاه که دایی زنگ زد بیا گل فروشی و من رفتم اونجا کارش رو انجام دادم و البته قبلش هم از آرایشگاه آمردمش خونه که آماده بشه و بعد رسوندمش آتلیه همون موقع هم از آرایشگه تماس گرفتن که چرا نمیاین و ما منتظریم و .... خلاصه که دو نوبت داشتیم و من سه و نیم رفتم و بقیه هم کم کم اومدن ساعت 7 هم آماده بودیم و رفتیم تالار و از همون موقع مشغول حرکات موزون بودیمممممممممم تااا ساعت یک البته اون شب هم باز تو اولش خیلی خوب و آروم بودی ولی بعد که شلوغ شد چسبیدی بهم و جالب بود که میگفتی با برقصیم یعنی من بغلت کنم و بعد برقصیم عالیهههههه والا!!! بغل هیچکس هم نمیرفتی و حتی دیگه خیلی پیش تارا و باربد هم نمیموندی و نهایتا یه دختر کوچولو رو پیدا کردم که اتفاقا خیلی دوستت داشت و مشغول بازی تو محوطه شدین و خانوم مسئول هم گفت تو برو داخل من خودم مواظبشم و من با خیال راحت اومدم تو و خلاصه کلی تو مسیر هم بوق زدیم و خلاصه خیلی خوش گذشت و نصفه شب کلی عکس گرفتیم و دایی هی میگفت بابا بسه من از ظهر همش دارم عکس میگیرم خوب به ما چه ما که نگرفتیم !! خواستی یکی یه دونه نباشی والااااا !! تو ساعت دو و نیم خوابیدی و ما نزدیک چهار صبح! خوشا بحالمان!!!

سه شنبه هم نسبتا زود بیدار شدیم اون روز قرار بود پاتختی بگیریم همون شب هم عقد نوه عمه ام هم بود برای ناهار هم خانواده هانی مهمانمان بودن و کلی کار داشتیم مهمونها اومدن و بعدش ما آماده پذیرایی از مهمانانمان شدیم و تا ده شب مشغول بودیم بعد خودمون آماده شدیم رفتیم عقد، دایی هم با ماشین گل زده بردمون البته قبلش بهش گفتم ببین من که نمیتونم اینجوری برم تو سوپری پوشک بخرم واسه آرشیدا وای خوب تو درسته دامادی و کت و شلوار تنته و معلومه که دامادی ولی چاره چیه خوببببببب!!!! خلاصه دایی با کت و شلوار دامادی رفت واست پوشک خرید!!!! بعد هم چنان سر و صدایی راه انداختیم و تا خود تالار ماشین رو گذاشتیم تو دهنمون و تو هم بشدت دست میزدی و دیگه هم قبول نیست رو پای ن بشینی برای خودت جای مخصوص رو صندلی میخوای خلاصه با بوق و جیغ و دست و هورا رسیدیم تالار همه فهمیدن عروس و داماد اومدن بعد هم مظلومانه از ماشین پیاده شدیم کی بود کی بود ما نبودیم!!! اونجا هم کلی همه دور عروس و داماد ما رقصیدن و بعد کلی شادی برگشتیم خونه اون شب خونه جون جون موندیم چون من صبح زود باید میرفتم سرکار خوشگذارنی تمام شضد چه حیففففف فردا انشاالله باقی ماجراها رو برات مینویسم این پست خیلی طولانی شد من از همه دوستان که حوصله به خرج یدن و میخونن کمال تشکر را دارم. مرسی از همتون.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (5)

الهام مادر اينده
14 آبان 91 11:14
سلام عزيز دلم مرسي از دعاي قشنگتون اميدوارم.
ممنون كه سر زدين به وب دخملم
الهي كه ارشيدا جون هم هميشه سالم باشه


سلام گلم خواهش میکنم مرسی.
مامان تارا و باربد
14 آبان 91 20:55
مامانی خسته نباشی ایشالا تا باشه ازین خوشیا باشه دستتون بابت همه چی درد نکنه امیدوارم تمام این لحظات خوش همیشه ادامه داشته باشن


ممنون عزیزم انشاالله و برای شما هم همینطور.بوس برای شما و عروسکهای خودم.
رادین
14 آبان 91 21:11
مبارک باشه


ممنون عزیزم


مامان یسنا گلی
15 آبان 91 10:37
ازدواج دایی جونت مبارک باشه آرشیدای قشنگم.
امیدوارم خوشبخت شن.
بوسسسسسسس واسه آرشیدا جونم


ممنون خاله جونی بوسسسسسسس واسه یسنا گلی.
مامان آیلا
17 آبان 91 9:14
به به عروسی دایی مبارک ان شااله عروسی آرشیدا خانم


ممنون عزیزم