آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

هفته ای که گذشت

1391/8/18 12:41
نویسنده : مامانی
411 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به نفس طلای خودم خوبی عشقم؟ اومدم باقی ماجرها رو ت امروز خلاصه نویسی کنم اما قبلش یه خاطره به جامانده از عروسی رو تعریف کنم صبح روز پاتختی داشتیم من و دایی و امان و جون جون و هانی حرف میسزدیم و برای شاید ده دقیقه ای ازت غافل شدیم من یهو به خودم اومدم و سراغت رو گرفتم صدات کردم آرشیدا آرشیدا همه اتاقهارو گشتیم دیگه کم کم آثار نگرانی در من داشت هویدا میشد پشت بام ، زیر زمین اتاقها تو حیاط دیگه من نشستم و شروع کردم به گریه کردن یهو گفتم خاک بر سرم حتما رفته تو حیاط در رو هم که میتونه باز کنه رفته تو خیابون دایی با حرف من با همون لباس تو خونه پرید تو حیاط و منم به دنبالش داشتیم درو باز می کردیم که یهو مامان جون جون صدامون کرد که آرشیدا اینجاست اومدم تو در حالیکه خودت هم ترسیده بودی و رنگت پریده بود پشت در بودی کاشف به عمل اومد که رفته بودی پشت زیر تلویزیونی و قایم شده بودی و احتمالا مشغول تناول کاغذ کلی بغلت کردم و بوست کردم و که مامان وقتی صدات میکنم یه ندایی یه صدایی و خلاصه به خیر گذشت.

روز شنبه عید غدیر بود و تعطیل و من با تأخیر بسیار به همه دوست جونام تبریک میگم اون روز به لطف آمپولها دستم کمی بهتر شده بود و بعد از مدتها پیگیری بالاخره لوله کش اومد به همراه پویا و خوب وقتی پویا باشه که دیگه معلومه بازی و جیغ و داد و فریاد و با اون توپ گنده ای هم که من واست گرفتم هر دفعه خطر سقوط لوستر و شکستن گلدون لاکی بامبوها رو تهدید می کرد تا اینکه معلوم شد آبگرمکن باید سرویس بشه و در نتیجه خودش درآوردش و بردش واسه سروئیس پویا هم موند پیش ما ناهار خوردیم و بعد حوالی ساعت سه لالا کردی ولی من و پویا خو.ابمون نی برد و در سکوت فیلم تکرای میدیدیم تا شما بیدار شدی و دوباره مشغول بقازی و چنن داد و فریاد می کردید و منم هی سعی یکردم آرومتون کنم بدتر داد میزدم و کلا مجتمع تو حلقوم مبارکمون بود تا جایی رسید که دیدم اگه نبرمتون بیرون و دوری نخورید کار بیخ پیدا میکنه در نتیجه لباس پوشیدیم و بعد چرخی تو شهر رفتیم خونه جون جون اونجا کمی سوپ خوردین و  بعد پویا رفت وقدری بعدتر ما و بعد هم خونه و سی دی و لالا.

یکشنبه: خدا رو شکر دو روز تعطیلی تمام شد و من رفتم اداره آخیشششششششششش !!!!یه همچین مادری داری تو!!! برگشتن کمی سرفه میکردی بهت شربت سرما خوردگی دادم و آبریزش بینی هم داشتی عصر تماس گرفتم نوبت دکتر و برای فردا نوبت داد چون حس میکردم گلو درد داری غروب هم آبگرمکن نصب شد و خداروشکر مشکل حل شد و ما راحت شدیم و حالا کیف میکنیم از آب داغ پویا هم اومده بود و موقع رفتن کلی پشت سرش گریه کردی .

دوشنبه صبح به مدد خوردن شربت سرما خوردگی خواب بودی و خوابت هم عمیق منم پیاده بردمت خونه جون جون و آروم اومدم اداره البته قبلش با خاله انیس رفتیم بانک قراره وام بگیرم بعد هم اداره برگشتنی مامان جون جون گفت که تو خیلی غر زدی البته میدونستم چون حالت خوب نبود بهانه میگیری رفتیم خونه و خوابت برد عصر با اعظم بردمت دکتر ، دکتر گفت که به وقع آوردیش و گلوش تازه داره عفونت میکنه آموکسی سیلین نوشت و دیفن و استامینوفن گفتم سرماخوردگی کودکان هم بنویسید بعد داروها رو که گرفتم و بردم پیش دکتر

من: دکتر دیفن بهش بدم یا سرماخوردگی ؟

دکتر: دیفن بهش بده دو سه روز هم سرماخوردگی

من: آخه دکتر من الان دارم بهش سرماخوردگی میدم

دکتر خوب اول بهش سرما خوردگی بده دو سه روز هم دیفن

من: کمی مکث کردم

دکتر : اصلا هر دو رو با هم بهش بده!!!!!!!!!!!!!!!!

من: هشت ساعتی یه بار ؟

دکتر: بله

اومدم بیرون به اعظم میگم هر دو با هم نه بهش نمیدم ، هر هشت ساعت یه بار نه هر شش ساعت یه بار میدم الان که دارم اینکارو میکنم کمی بهتر شده

اعظم: تعجب اصلا تو براچی آوردیش دکتر خودت یه پا دکتری!!!نیشخند هر چی اون گفت تو برعکسش رو داری انجام میدی.!!

من: فقط آوردمش به خاطر گلوش نگران عفونت گلوش بودم وا!!!!مژه

خونه که رسیدیم داروهات رو بهت دادم و کمی پیش اعظم بودی و بعد هم لالا.

سه شنبه: صبح زود بیدار شدی بمیرم برات صدات گرفته ناراحتم برات بردمت خونه جون جون و اونجا با مقادیر زیادی سرگرم کردن و چسبیدن به من و گریه و زاری اومدم اداره ، ظهر باید با خاله انیس میرفتیم جایی حالا من منتظر رئیس پرحرفمون خاله انیس رو گیر آورده و داشت واسش کار در میاورد و فلسفه بافی میکرد منم هی راه میرفتم طرف مقابلی هم که باید میرفتیم پیشش تماس میگرفت ما منتظریم البته بعدش کمی که فکر کردم گفتم به من چه منتظر بمونن!!! خلاصه من و خاله مشغول اس بازی بودیم که بابا ول نمیکنه و منم هی راه حل تز میدادم یعنی رئیس همچین کارمندهایی داره که در آن واحد دو کار رو با هم انجام میدن!!! هی میخواستم یه پرونده ببرم جهت پارازیت دیدم اگه برم خودمم گیر میفتم دیگه داشت خیلی دیر میشد منم پوست کرگدن کردم تنم و برگ مرخصی نوشتم و دادذم به رئیس و گفتم باید برم بانک و بعد در کمال پررویی گفتم که خانم فلانی ضانمه یعنی خلاصه اش کن و دیگه حرف نزن ولش کن بیاد !!! خودمم البته کلی خجالت کشیدم و هنوز هم اداه داره!!! و خاله انیس هم طفلک همینطور و ایضاً رئیس ، رئیس گفت که باشه کمی دیگه کارش دارم و من با شرمساری اومدم بیرون و چند دقیقه بعد خاله از زندان رئیس نجات یافت !!! راستش دلم میخواست به خاله کاری نداشته باشم تا مجبور نباشه مرخصی بگیره و راحت به کارش برسه ولی جایی که میخواستم برم به حضورش خیلی نیاز داشتم و نمیتونستم بدون اون برم خلاصه رفتیم و کار انجام شد و بعد هم ناهار رفتیم خونه خاله اینها و تلپ شدیم البته من دلم راضی نمیشد میترسیدم تارا و باربد ه سرما بخورن ولی خوب وقتی خاله گفت شربت آرشیدا رو بیار بهشون میدم دیگه رفتیم و کلی هم با هم بازی کردین تا اینکه خاله سی دی گذاشت و دوقلوها غرق تماشا شدن تو که کلا با کارتن حال نمیکنی و اصلا زیاد تلویزیونی نیستی یعنی سیدی مورد علاقه ات فقط میتونه واسه یه ربع مشغولت کنه بعد تو خودت مشغول بازی هستی اونم واسه من کار میکنه!!! عصر هم اومدیم خونه و تو خوابیدی منم یه ساعتی با دوستم حرفیدم بعد خاله اعظم اومد پیشمون بعد ما رفتیم پیششون و بعد هم خونه سی دی لالا.کلاً روز پر باری بود اون روز.

چهارشنبه: من فکر کنم بهم جی پی اس وصل کرده باشی باید لباسهامو یه چکی بکنم آخه یعنی چه تا من بیدار میشم بعد یه دقیقه پشت بندش بیدار و بغل و گریه و لالا در آغوش مادر ای بابا ول کن بینیم با!!! خلاصه رفتن خونه جون جون هم این روزها داستانی شده که تو میچسبی بهم گریه بغلم کن نمیام پایین هیچکس رو تحویل نمیگیری و منم با دردسر و عذاب وجدان میرم سرکار ولی چاره ای نیست تازه هفتاه دیگه بدتر هم میشه چون این یه ساعت شیر دهی هم تموم میشه پرررررررگریه باور کن حالم دقیقا همینه چکنم وایییییییییییییی ! راستی دیروز تولد دوقلوها بود تارا و باربد تولدشوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو ننننننننننننننننننننننننن مبارکککککککککککککککککک الهی هزار  ساله بشن و زیر سایه پدر و مادر به خوشی و سعادت زندگی کنن. خلاصه بعد اداره اومدم دنبالت خدا رو شکر بهتری رفتیم خونه خواستم حمات کنم که چون خوابت میومد و خسته بودی اون دنیا رو آوردی پیش چشمم و به شکر خوردن افتادم و چنان جیغ کشیدی که نگو و نپرس خلاصه حمات تموم شد و شیر و بلافاصله لالا منم ناهار و غش به مدد حمام حواست پرت شد و متوجه نشدی من زودتر بیدار شدم و من به موفق شدم سرویس بهداشتی رو تمیز کنم بعد هم بیدار بازی و جیغ و داد و بهانه گیری باز کردن در رفتن پیش اون همسایه شیر خریدیم و بازی صندلی گذاشتی زیر پات رفتی سرویس قاشق و چنگال و از رو اپن میخوای بیاری پایین میگی امانننننن سنگینه نون آخرو با فتحه تلفظ میکنی!!!! کمکت میکنم !!!! همه رو پخش زمین میکنی چاقوها رو در مبیاری میدی دستم میگی ماماننننن اوفهههههه ، به کوچولو میگی توتولو! به جوجه طلایی میگی جوجه طهایی صبح بیدار شدی رفتی سراغ کیفم بهت میگم مامان این کیف منه نباید دست بزنی یه خنده مخصوص به خودت میکنی که حتما باید ازت عکس بگیرم بزنم تو وبت چون خیلییییییییی مصنوعیه جهت شیره مالیدن سر بنده و بعد میگی باشههههههههههه ش رو هم با فتحه تلفظ میکنی!!! بعد کیفو بر میداری و میری یه گوشه مشینی ، هروقت از دستت عصبانی میشم و اینو میفهمی که کار بدی کردی لبهات رو جمع میکنی دستهاتو باز میکنی میندازی دور گردنم و میگی مامان مامان مامان و خوب خدا نگیره گوشهای دراز منو!!!!!!!!!!!!

عشقم چیزی به تولد تو هم نمونده شمارش معکوسش خیلیه که شروع شده و تو داری بزرگ میشی و شیرینتر از قبل هر چند که هر سنی شیرینی خودش رو داره و من شاکرم خدای مهربونم رو که منو لایق مادری دونست و فرشته ای مثل تورو به من عطا کرد و منو عاشقت کرد و شدی همه زندگی من و عمر و وجودم برات از صمیم قبلم خوشبختی و عاقبت بخیری و موفقیت در تمام مراحل زندگیت آرزو میکنی قلب پاک و معصومت و وجود نازطنیت رو خدا از همه ناپاکیها و آلودگیها محفوظ بداره و همیشه همینجور خوش قلب و مهربون و پاک و مطهر باشی عززطیزم عشقم پیشاپیش تولدت مبارک.

راستی امروز جشن تولد تارا و باربد گلیه و واسه خودون میریم کیک میخوریم جاتون سبززززززززززززززززز.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (5)

هدی جون
18 آبان 91 12:56
سلام سلام آپم سر بزنید


سلام حتما
بابای دوقلوها
18 آبان 91 15:33
سلام به قند و عسلی و مامانی زحمتکش

هی وایی من، از دست این ورووجکا که گاهی خفن به آدم شوک وارد میکنن
فصل سرماخوردگیه دیگه، خصوصا این بچه ها که اصلا رعایت نمکنن

میگم شما که همش تعطیلید، یعنی شد شما یه پست بذارید و از تعطیلی توش نگفته باشید، بد نیست گاهی یه زره هم کار کنید

چه جالب، وروجکای ما هم یه چند وقته تا بیدار میشن همش میگن بیگلللل، بیگلللل

پیشاپیش تولد قند و عسل رو تبریک میگم
انشالله سالهای سال شاد و خرم باشید


سلام ممنون از حضورتون میگم یعنی میخواید بگید که اینقدددددددددررررررررررررررر زرنگید که تعطیلات رسمی رو هم سرکارید واقعااااااااا ، سرکارید!!!! یا سرکارید!!!!! یعنی تا این حد اکتیو نه باباااااااا !!!
ممنون عمو جون لطف دارید .


مامان تارا و باربد
20 آبان 91 8:32
گوگولی من بهتر شدی عزیزم هوای مامی رو داری ؟ بووووووووووووس


ممنون خاله جون بهترم، خیییییییییییییییلللللللللللیییییییییییی!!!!!
زهرا م
20 آبان 91 12:47
سلام مامان مهربون چقدر قشنگ از احوالات دختر گلت می نویسی ناراحت شدم که سرما خورده دیفن برای گرفتگی گلو خیلی خوبه بازش میکنه بهش بده امیدوارم زودتر خوب شه


سلام گلم ممنون ، بله چشم شروع کردم براش.
مامان تارا و باربد
21 آبان 91 9:52
گلم فردا تولدته مبارک باشه خواستم اول باشم رفتم پیشواز می بوسمت


ممنون خاله جوننننننننننننن