آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

سه روز تعطیلی و نذری

1391/9/6 13:59
نویسنده : مامانی
424 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به دخمل بلای شیرین زبون خودم حال و احوالت خوبه؟ این چند روز تعطیلی واسه هر کی بد باشه واسه شما یکی که خوب بود .

روز پنج شنبه شب رفتیم خونه جون جون دایی ساعت 9:30 پرواز داشت نزدیکهای 10:30 تماس گرفت که ما فرودگاهیم ما هم تصمیم گرفتیم بریم دنبالشون تا بهت گفتم آرشیدا دایی اومده میخوایم بریم دنبالشون میای ؟!وایییییی چنان بالا و پایین پریدی رو رفتی دم در و نمیدونستی چیکار کنی که هممون با دهن بازززززز مونده بودیم نگاهت میکردیم سریع لباس تنت کردم و رفتیم اونجا هم دایی خواست بغلت کنه واسش کلاس گذاشتی نرفتی و هر دفعه زندایی رو چک میکردی بینی سرجاش هست یا نه اون شب هم تا دیر وقت حرفیدیم و شلوغ کاری کردیم و پویا هم راه براه لپت رو کشید و تو جیغ زدی اون شب موندیم خونه جون جون چون روز بلعد مامان جون جون آش داشت و باید کمکش میکردیم اون شب رفتهخ بودی جفت دایی خوابیدی و تکون نمیخوردی هر چی گفتم نیومدی دایی گفتن بذار بخوابه گفتمش من از خدامه ولی اگه نصف شب بیدارتنونم کرد چی ؟ خلاصه با وعده و عید راضی شدی و اومدی تا خوابیدیم نزدیکای یک بود .

روز جمعه: من و مامان جون جون و بعد هم دایی صبح زود بیدار شدیم و مشغول انجام کارهامون شدیم ساعت ده و نیم آش آماده بود و شروع کردیم به تقسیم من و دایی و زندایی و خاله یه بخش رو بعهده گرفتیم و مامان جون جون و جون جون و خاله بزرگ هم اون یه بخش دیگه قبل از اینکهخ جایبی بریم به فرمودئه من اول آش خاله انیس رو دادیم تو تا اونجا رو دیدی هی گفتی تارا و باربد مامان بیام با خودم بردمت تا خاله و تارا و باربد رو دیدی نه گذاشتی نه برداشتی نه اطلاعی نه اجازه ای شروع کردی به درآوردن کفشهات و رفتی تو چندبار بهت گفتم آرشیدا من میرم هان دارم میریم انگار نه انگار ما هم گذاشتیمت پیش خاله و رفتیم دو مرتبه هم تماس گرفتم یه وقت اگه بهانه میگیری بیام ببرمت خاله جان فرمودن که اصلا ککت را هم نگزیده که اینطور اینجوریاست هانننننن بهتر !!! کارمون که تموم شد اومدم دنبالت خاله زحمت کشیده و داشتند به شما و تارا و باربد ناهار میدادن تموم که شد با کلی بوس و بای بای رفتیم خونه جون جون اونجا ناهار خوردیم دایی و زندایی خوابیدن پویا هم دراز کشید منم از فرصت استفاده کردم و همه جا رو تاریک کردم و شما هم خوابیدی منم رفتم کمک کلی ظرف نشسته بود اون روز یه بارون عالی زد ملایم و بی سرو صدا حیف که خیلی مشغول بودم تا لذت وافی رو ازش ببرم یه سره تا نیمه شب بارون زد شب هم مهمان عمه بزرگ بودیم برای شام هممون خسته بودیم تازه من برای نمذری خودم هم خرید کرده بودم همینطور نشسته دلم میخواست بخوابم ولی خوب مامان جون جون فرمودن که حتما باید بیاین همتون!!! در نتیجه رفتیم تو که شام نخورده بودی و حسابی گرسنه ات بود با قاشق بزرگ مشغول خوردن شدی دو برابر آنچه که خوردی ریختی و تمام دهن و لباس مبارک هم بوی قورمه سبزی گرفت و رسماً آبروی منو خریدی چون جوری غذا میخوردی که هر کی می دید میگفت آخی این بچه حداقل سه روز که چیزی نخورده !!! بعد هم سریع وسایل رو جمع کردم و رفتیم خونه و لالاااااااا.

روز شنبه :صبح ساعت نه بیدار شدی و منم وسایل مورد نیاز رو برداشتم و با هم رفتیم که نمانهای سفارشی رو بگیریم بسلامتی بسته بود و چند نفری هم آنجا بودند و گفتند که خواب موندن الان میان ما هم رفتیم رسوندمت خونه جون جون صبحانه برات آماده کردم که یه ذره بخور و نخور کردی و بعد من دوباره رفتم هنوز نیومده بودند دیدم وقت داره میگذره و فایده نداره از اونجایی که بیعانه ای هم پرداخت نکرده بودم بی خیالش شدم و از سوپر نزدیک خونه نون مورد نیازم رو خریداری کردم و رفتم خونه با وجود اینکه امسال اصلا حال و حوصله اش رو نداشتم و بعد هم تصمیم داشتم کمتر درست کنم نه تنها کمتر نشد که حداقل دو یا سه برابر سال قبل شد عصر هم رفتیم بیرون هم برای تقسیم و هم اینکه تو مراسم شرکت کنیم که البته کل رفت و آمدمون بیش از دو ساعت نشد شب هم هی دایی میگفت بریم فلان بریم اونور بریم اینور خودش و زندایی ساعت 8:30 خوابیدن ما هم یه ساعت بعد رفتیم خونه و تا بخوابیم شد یازده .

روز عاشورا صبح دلم میخواست تا ظهر بخوابم طرفای ساعت ده دایی تماس گرفت که چرا نمیاین من امروز میرم منم گفتم دارم کمی حلوا درست میکنم و میام خلاصه تا آماده بشیم و بریم یازده شد حلوا رو که بردم ظرف سه سوت خورده شد فقط به امر مامان جون جون کمی برای جون جون نگه داشتند ظهر یه نیم ساعتی رفتیم بیرون تو مسیبر کلی بدو بدو کردی بعد ناهار خوردیم و ساعت سه هم که دایی و زندایی بلیط یرگشت داشتند رسوندیمشون راه آهن وقتی دیدی دارن میرن ناراحت شدی و راه افتادی بری دنبالشون هرچی هم صدات کردم فایده نداشت پویا رو گفتم بشین تو ماشین تا آرشیدا هم بیاد پویا که نشست بدو اومدی داخل و نشستی جفتش جلو و شروع کردی به بازی کردن با دکمه های ماتشین اگه قرار این ماشین یه ده سال واسم کار کنه فکر کنم تو نذاری به پنج سال هم بکشه!!! خونه جون جون که رسیدیم وسایلمون رو جمع کردم که بریم خونه آخه شب دوباره باید بر می گشتیم چون فردا بنده باید برم سرکار نفهیمیدیم این سه روز چطور گذشت، پویا یه سری در اومد بهت گفت آرشیدا جیگری تو! تو هم بهش میگی جیگرم من !!! هرکی هم که رفتارش به مذاقت خوش نیاد سریع بهش میگی برو تو حیاط !!! اگه هم خیلی بهت بربخوره میای منو میندازی وسط و میگی مامان بزنش !!! این روزها خیلی شیرین حرف میزنی دلم میخواد بخورمت جمله های کوتاه میگی و منظورت رو هر جوری شده میرسونی دیشب هزار بار پرسیدی مامان دایی همپیما ( هواپیما) یعنی دایی با هواپیمکا رفت میگم نه با قطار رفت میگی آهان چشم بعد میری به جون جون میگی بابا جون جون دایی قطار مامان جون جون متوجه نمیشد چون قطار رو با وجود اینکه درست تلفظ میکنی ولی یه جوری میگی که باید کمی دقت کرد دوباره تکرار کردی بعد دیدی فایده نداره میگی هو هو چی چی فدات بشمممممممممممممممممممممممم ، دیشب کمی هم رفتیم پیش اعظم هردوشون گفتن کجا بودین دلمون تنگ شده بود واسه چی دخترمون میبری اینهمه وقت ما حوصله مون سرذ رفته بود جاش خالی بود سروصداش رو نبود باشه بابا اصلا برای خودتون ( الکی ).دیشب خونه جون جون که رفتیم منو خوابوندی خوت بلند شدی رفتی به گشت و گذار بنده اون وسط مسطا بیدار میشدم و صدات میکردم تا نشد ساعت 12 نیومدی بخوابی تازه میگی شیر میگم الان شیر خوردی شیر نداریم و بعد نمیدونم شمکا زودتر خوابیدی یا من!!!

خداجونم هوای همه کوچولوهای ما رو داشته باش و از همه بدیها و بلایا محفوظشان بدار.آمینننننننننن.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (7)

نرگس مامان طاها و تارا
7 آذر 91 9:26
سلام
طاها و تارا در مسابقه"ني ني و محرم"شركت كردند و براي برنده شدن به راي شما نياز دارند.ممنون ميشيم به لينك زير رفته و به فرشته هاي ما راي دهيد.زمان راي گيري سه شنبه تا پنجشنبه است.
http://2nyaienafis.niniweblog.com/post1412.php
كد ما 42 است.ممنون


سلام حتما
مامان تارا و باربد
7 آذر 91 9:32
سلام گلم نذری قبول باشه عزیزم بووووووووووووووووووس


ممنون عزیزم بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس
مامان خورشيد
7 آذر 91 13:43
قبول باشه عزيزم نذري هاتون. آرزو مي كنم سلامت باشين و هر سال نذرتون رو ادا كنيد. جاي داي جون خالي نباشه.
روي ماه آرشيداي گلم رو مي بوسم.


ممنون عزیزم لطف داری
مامان تارا
7 آذر 91 21:41
سلام به آرشیدای گلم مامانی مهربونش / نذرتون قبول باشه ایشالا/

آخی عزیزم مامانی بهت غذا نمیده بخوری نه؟ طفلی چه میکشی از دست این مامان!!!


سلام خاله جونییییی ممنون ، به نظر شما مامانی با شمر نسبتی ندارهههه!!!!!
یک زن
8 آذر 91 13:01
سلام به مامان ارشیدا ی هو هو چی چی.
ایشالا عشقت همیشه سالم باشه و کنارش همیشه شاد باشی. ایشالا در پناه قادر مطلق.
چقدر شیرین واسه ارشیدا وقتی خاطرات روزهایی رو میخونه که اصلا یادش نیست.
شاد باشی مامانی مهربون.


سلام عزیزم ممنون که سر زدی.
هلیا
9 آذر 91 0:25
آمیییییییییییین...
......
سلام عزیزم ممنون از اومدنت.
دعا می کنم خدا شما و فرزندتونو حفظ کنه..




سلام ممنون گلم.
مامان عاشق
9 آذر 91 8:12
ایییی جیگرت با این زبونت قند عسل


عزیزمی خاله جوننننننننننننننننن