آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

برو حیاط!!!

1391/9/14 14:01
نویسنده : مامانی
355 بازدید
اشتراک گذاری

سلامممممممممممممممممممم بانو خوبی عشقم ؟این چند روزه دلم خواست هی بیام برات بنویسم ولی گفتم بذارم دو روز رو باهم بنویسم شد چند روز ، از روز پنج شنبه بگم که بعد از اداره و اومدن به خونه بساط حمام کنون داشتیم و آب بازی خدا رو شکر دیگه شستن سر واست حل شده و ازش لذت میبری و دیگه همسایه ها خبردار نمیشن بعد از حمام لالا فرمودین و منم طی یه عملیات تصمیم داشتم بیرای انجام چند تا کار از جمله خوشگلاسیون برم بیرون تماسیدم به خاله اعظم که اگه خونه است بیاد پیشت ولی گفت که بیرونه در نتیجه کلا کش اومدم و برنامه کنسل شد البته بعدش خودم به این نتیجه رسیدم که صبر کنم تا بیدار بشی چون دفعه قبل گریه کرده بودی دلم نمیومد خلاصه ما هم دستمون زیر چونه تا بانو بیدار بشه ( زیر چونه منظورم جمع و جور کردن و گردگیری و شستن و .... است!!! ) بیدار که شدی بردمت با خودم و اونجا هم هی از پله بالا و پایین رفتی در کمدها رو باز کردی کارمون که تموم شد به خاله انیس زنگ زدم چون قرار بود بیان پیشمون وبعد رفتیم خونه تا بیان من در حال جمع و جور کردن خونه بودم آخه هنر بهم ریختنت در کسری از ثانیه پیشرفت چشمگیری داشته من جمع میکردم تو پشت سرم پخش میکردی دیگه داشت صدام درمیومد تا اینکه خاله اومد هنوز کامل جمع نشده بود کلی بازی کردین و البته جیغ و داد من و خاله هم به نوبت شما رو از هم جدا میکردیم و یا مواظب بودیم بیش از حد کاغذ میل نکنید !!!!!!!!! یه بار هم صدات رو نبود به خالاه گفتم آرشیدا چیکار میکمنه وقتی صداش رو نیست مشغول خرابکاریه خاله گفت نه اینجاست بعغد یهو گفت واییییییییییی بدش آرشیدا این چیه میخوری بله شما در حال میل کردن مقوا بودی !!! این رفتار خاله بهت گرون اومد و گریه کردی بس کمه خاله فقط لی لی به لالات زده انتظارش رو نداشتی ولی من خوشحال شدم چون اگه غیر از این بود ناراحت میشدم معلوم میشد تو برای خاله مهم نبودی که عکس العملی نشون نداده واین خیلی خوب بود تا نیمه شب پیشمون بودن حالا تو هم لالات میومد ولی چطور ممکنه وقتی خاله و عمو و تارا رو نخوابیوندی بری بخوابی وااااا مگه میشه تازه وقتی خاله رفتند شروع کردی به بازی وایییییییییی جان من بخوابببببب یک خوابیدی یککککک!!!

روز جمعه ساعت ده و نیم بیدار شدی اون روز مهمان خاله بزرگ بودیم ناهار و رفتیم باغ تو و پویا هم همش صداتون بلند بود پویا یه سرگرمی واسه خودش درست کرد و تو خرابش کردی البته بی غرض باز صدای فریاد پویا بلند شد !! برگشتنی تو مسیر خوابت برد و من این امید رو داشتم که کلاً بخوابی ولی واسه خهودت چهار ساعت خوابیدی بیدار سرحال من خسته کوفته یه عالمه کار کرده بودم بعد رفتیم خونه جون جون من هی چرت میزدم تا اینکه ساعت یک خوابیدی .

شنبه یادم نمیاد نمیدونم چراااااااا؟؟؟؟

یکشنبه من و خاله انیس یه ساعت مرخصی از خودمون گرفتیم رفتیم خرید!!!!!!! واستون کفش و دمپایی خریدیم تو و تارا عین هم و باربد البته پسرانه وقتی میگفتیم از این مدل سه تا میخوایم میگفتن اه سه قلو هستند و ما با لذت میگفتیم که آره عین سه قلوها هستند وای دلم براتون تنگ شد!!!!!!!!! عشق میکنم وقتی کسی اینو بهمون میگه!!! عصر هم من باید جایی میرفتم با خاله اعظم نبود مامان خاله اعظم اومد پیشت وقتی خوابیدی!!!!!!!!! البته منم چهل دقیقه ای کارم رو انجام دادم وخدا خدا میکردم که هنوز خواب باشی و خواب بودی قدری کارهامو انجام دادم و بیدذار شدی رفتیم شیر بخریم تو مسیر گفتی مامان تمان و دستتو رو بالا و پایین کردی این حرکت و این کلمه یعنی بریم رنگین کمان گفتم بریم لباس عوض کنیم بعد میریم با لباس خونه برده بودمتن گفتی لباس دارم و شلوارت رو بهم نشون دادی خنده ام گرفت گفتم مامکان لباست مال خونه است باید لباس بیرون بپوشی خلاصه اومدیم خونه هرچی بهت گفتم بریم محل نمیذاشتی و بعد هم گفتی نه بهت گفتم بریم پیش خالبه اعظم سریع از جا پریدی بریم دم در خونشون بهم گفتی بفما !!! منم ذوقمرگ شدم و خاله هم گفتن چه عجب !!! یهو یادم اومد کگه زیر شیر رو خاموش نکردم رفتم که گاز رو خاموش کنم و برگشتم خواستم بیام تو درو گرفتی میگی نهههههه نیا برو حیاط!! هرچی هم خاله ها میگفتن فایده نداشت یعنی اینهمه محبتت منو کشته! تازه عسوکه (عروسک )رو هم بردی اونم دوتا به اسب میگی افس ، یعنی نوه هامو از مامانت بیشتر دوست داری!!!!!!!!!!!! دیدیم فایده نداره من از خاله دعوت کردم بیان تو و تو هم ذوق زده دمپاییهات رو نشونشون میدادی و کیف میکردی و کلی هم خودت رو واسه من لوس میکردی و انگشت پات رو هی نشون میدادی که خورده بود به در تا من بوسش کنم نازش کنم یهو جیغ میزدی تا ما غرق بفرمائید شام نشیم و حواسمون به تو باشه بعد هم جمع و جور و خونه جون جون اونجا هم که تا همه نخوابن چراغها خاموش نشه عمراً که بخوابی محالههههههههههههه.

شادی قلب و روحت آرزوی من است عشق واقعی زندگیممممممممممممممم به خدای مهربان میسپارمت تا همیشههههههههههه.

بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس گلم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (5)

هلیا
16 آذر 91 0:40
خوش بحالت که امید زندگی داری.
خدا حفظش کنه


ممنون عزیزم
فرناز مامان رادین
17 آذر 91 20:01
نه انگار این خستگی ها واسه هیچ مامانی تو هیچ سنی از نی نی ها تمومی نداره
چه بامزه، ماجرای کفش خریدن واسه این 3 تا عسلی رو الان تو وبلاگ تارا و باربد هم خوندم


نه فرناز جون تازه بيشتر ميشه كه كمتر نميشه.سه قلوان ديگههههههه!!!!
مامان تارا و باربد
18 آذر 91 10:51
ای شیطون بلا مبارک باشه عزیزم میای بریم تمان


ممنون خاله جون ، مامان خانوم اشتباهي شنيده من به رنگين كمان ميگم رنگكانه!!!


خواهر فرنازجان
21 آذر 91 19:49
سلام ممنون که به وبلاگ فرناز اومدین
آرشیدا جانم ببوسیدش


سلام ممنونم.
مامان خورشيد
27 آذر 91 11:55
چه خوب كه قند عسل دوستاي خوبي داره و احساس تنهايي نميكنه. الهي هميشه براي هم بمونند.
خورشيدم علاقه عجيبي به كاغذ خوردن داشت و تا سه سالگي گوشه همه كتاباش جويده شده است.


ممنون عزيزم ، اگه بدونم تا سه سالگي اين كاغذ خوردنه تموم ميشه يه جوري قابل تحمل ميشه!!!