آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

عشقم 27 ماهگيت مبارك

1391/11/25 13:03
نویسنده : مامانی
334 بازدید
اشتراک گذاری

سلام فسقل خودم خوبي نفس اول از همه 27 ماهگيت مبارك نازنينم الهي كه هميشه شاد باشي و خندان و سرحال ، از خدا برات بهترينها رو ميخوام آرزو ميكنم كه لبت هميشه به خنده باز بشه ، موفق باشي تو همه مراحل زندگيت و هميشه و همه جا مايه افتخار همه، آرزو ميكنم كه خدا به من توان بده بتونم تو رو به بهترين شكل ممكن تربيتت كنم و خوشبختي و سعادتت رو ببينم.

ضد حال يعني اينكه مطلبي رو روز قبل شروع كني بعد بري جلسه تا آخر تايم بعد با عجله ثبت موقتش كني صبح بياي ببيني تو مديريت مطالب قبلي نيستتتتتتتتتتتتتتتتت!!!!!!!!

عرض كنم خدمتت كه روز چهارشنبه بعد از اداره رفتيم حمامي و كلي آب بازي كردي و منم گذاشتم با خيال راحت سير دلت آب بازي كني و بعد هم لالا فرمودين ، بيدار كه شدي بازطي كرديم و بعد هم تلپ شديم خونه خاله اعظم و بعد هم لالا!.

پنج شنبه صبح بعد از صبحانه فرموديد بريم رنگكانه ماهم گفتيم چشم نشون به اون نشون كه يكساعت و نيم باهات كلنجار رفتم لباس بپوشي موفق نشدم نهايتا گذشت زمانش و سر از پارك خانواده درآورديم دايي جان هم تشريف آورده بودند ولايت و مدام تماس ميگرفت چرا نمياييد خودت نميخواي بياي آرشيدا رو بيار ببينمش!!!!!! بعد كلي بدو بدو و بازي رفتيم خونه جون جون اونجا هم من كه ديگه حال نداشتم اما هزار ماشاالله به شما كه انگار نه انگار تا مشغول دايي و زندايي جان بودي بنده هم جيم زدم رفتم خريد و بعد هم رفتيم خونه من كه بشدت خسته بودم اومديم ناهار بخوريم آنقدر از رو ميز منو بلند كردي به بهانه هاي مختلف، آب بده، دستشويي دارم ، اينو بده ، اونو بده كه كلا بي خيال غذا خوردن شدم و ترجيح دادم بخوابيم حالا من چونه بيا خسته اي بخواب نههههههههههه منم ديگه ولت كردم و با قلبي آرام و خاطري آسوده رفتيم لالا ، نميدونم چقدر خوابيدم يهو بلند شدم ديدم كنارم دراز كشيدي و خوابت برده اومدم بغلت كنم بذارم رو تخت خودت حس كردم بوي خوبي ميدي اي خداااااااااا واييييييييييييييييييييي!!!!! رفتي لوسيونت رو آوردي و خيلي شيك درش رو باز كردي و همشو ريختي رو تخت و ملافه اي كه تازه عوض كرده بودم و پتو و دست و پا و صورتت ، هنگ بودم نميشد دعوات كنم منم با بي خيالي هر چه تمامتر نگاهي به تخت كردم و راهمو كشيدم رفتم تو آشپزخونه به همين راحتي!!!!!!!!! چندروز پيش هم داشتم يخچال رو تميز ميكردم وسايلش رو گذاشته بودم رو اپن بعد چند دقيقه با افتخار اومدي بهم ميگي مامان ببين !!! اي واييييييي رفتي تخم مرغ برداشتي رو فرش شكونديش عين برف پاك كن پهنش كردي و حالا پوسته اش رو آوردي بندازي تو سطل زباله !! اي خدااااا حالا چي هر كي اولين بار مي بيندت ميگه واييييي چه بچه آروميه اصلا بهش نمياد فضولي كنه يعني دلم ميخواد خودمو خفه كنم!!! شب دوباره رفتيم خونه جون جون كه با دايي و بقيه بريم بيرون ساندويچ گرفتيم و رفتيم پارك يخ زديم رسماً كلي هم بازي كردي و بدو بدو منم بدنبالت بعد هم خونه و انشاالله لالا!!!

جمعه تا بيدار شدي و صبحانه خورديم شد ظهر قرار بود بريم باغ رفتيم خونه جون جون و بعد همگي رفتيم باغ كلي فوتبال بازي كرديم و شما هم يه دلللللللللللللل سيرررررررررررررررر آب بازي كردي چون قصد مرخصي فردا رو نداشتم ديگه مستقيم رفتيم خونه جون جون و طرفاي هشت ديگه ديدم داري ميخوري به در ديوار بردمت تو پذيرايي كه بخوابي داشتم بهت شير ميدادم كه يهو صداي فرياد مامان بلند شد نصفه ولت كردم كه ببينم چي شده مامان نشسته بود دم در اشپزخونه و از پاش بشدت خون ميومد هر كاريش ميكرديم فايده نداشت زخمش رو ديدم و گفتم كه بايد بريم درمانگاه احتمال زياد بخيه ميخواد مامان قبول نمي كرد خلاصه اونقدر اصرارش كرديم تا راضي شد داشتيم باهاش حرف ميزديم تو هم از فرصت استفاده كردي و رفتي رو پله هاي پشت بام و پات ليز خورد و باصورت اومدي پايين من فقط جيغ ميكشيدم خدا بهت رحم كرده بود كه صورتت به لبه تيز پله برخورد نكرده بود نميدونم چطوري فقط خدايا شكررررررررررررررررررررتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت نميخوام حتي تصورش رو هم بكنم كه چه اتفاقي ميفتاد اگه ...... خدايا شكرتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت  ديگه زدم زير گريه درواقع خدا به من رحم كرده بود بغلت كردم و بالاخره خوابيدي ، من و بابا و مامان رفتيم درمانگاه دكتر پاشو ديد و گفت بخيه ميخواد هر كي ميگذشت و پاي مامان رو ميديد صورتش يه جوري ميشد خودمم فشارم اومد پايين طفلي مامان پنج تا بخيه خورد و بعد هم رفتيم بيمارستان عكس بگيريم دوباره برگشتيم درمانگاه و دكتر گفت كه مشكوك به ترك هست پيش ارتوپد هم ببريدش!! ساعت 11 برگشتيم خونه نتيجه اين شد كه دلم نيومد با اين حال مامان تو رو هم آويزونش كنم مرخصي گرفتم .

شنبه صبح هم با صداي تلفن خاله خانم بيدار شديم و موندم كه كمك ماماني باشيم و مقادير متنابهي هم كار انجام داديم و عصر رفتيم خونه خيلي خسته بودم تو خوابيدي منم كنارت خوابم برد تا شب اتفاق خاصي نيفتاد بجز بدو بدو و بازي و خاله اعظم هم نبودن انگار آدم خفه ميشه چقدر مجتمع هم خلوت بود لحظه شماري كردم شب بگذرعه فردا دوباره تلپ شيم خونه جون جون.!!!

يكشنبه هم كه 22 بهمن ماه بود و تعطيل و البته وظيفه هر كسي است كه در راهپيمايي شركت فعال داشته باشد!!! ظهر رفتيم خونه جون جون خاله خانوم دعوت كرده بود ناهار ، رفتيم بيرون تا مرز خفگي خورديم تو راه برگشت هم يه آبهويج بستني زديم تو رگ كه البته قيافه تو ديدن داشت وقتي كه يه قلپ  آبهويج خوردي يعني اگه بهت ديفن بدم بهتر ميخوري تا آبميوه!!!!!!!! همگي رفتيم خونه جون جون كلي اسم فاميل بازي كرديم با تقلب فراواننننننننننننننننن و كلي داد و فرياد قربون جون جون برم كه با صداي بلند به پويا تقلب ميرسوند!!! بعد هم دايي و زندايي عزيز را رسونديم فرودگاه و دوباره برگشتن ولايت جاشون خالي نباشه ، زود زود دوباره برگرديد ولايت. بوسسسسس براي شما دو تا.ديروز خاله اسينه( انيسه ) برات يه سرويس آرايشي خوشگل خربيده بود كه همون جا تو ماشين دمپاييهات رو پرت كردي كه صندلها رو بپوشي كه من نذاشتم كلي بازي كردي باهاشون و البته صندلها همش پات بودن و سشوار و برس هم دستت هي هم ميگفتي خاله اسينه خريده؟

بهت ميگم مامان آب رو نريز رو موكت ميگي مامان بريزم ؟ نه ، بريزم ؟ نه مامان نريز ، بريزمممممممم ؟!!!

ديروز آنقدر آب ريختي رو موكت كه موكت بدبخت باد كرد!!!! ميگي هفتم ( رفتم ) رنگكانه بپر بپر افتادددددددممممم !!!

خدايا اين فرشته معصوم من به تو سپرده است خيلييييييييييييييييييييييييييييي هواشو داشسته باش و لحظه اي ازش غافل نشو مرسي خداجونم.

عروسك قشنگم دوستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت دارم و نهايتي براش نيست. ميبوسمت خوشگل شيرين زبون و خوردني من.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (7)

بابای مهرسا
25 بهمن 91 19:31
شاد و سربلند باشید


ممنون از لطفتون
مامان تارا
25 بهمن 91 19:46
سلام
منم نمیدونم از کجا شروع شده ولی یه بازی زنجیره واره که تو یه پست احساستو نسبت به وبلاگت مینویسی بعد هم سه نفرو دعوت میکنی که این بازی رو ادامه بدن/اگه دوست داشتین مینویسین


فدات گلم چشممم
مامان تارا
25 بهمن 91 19:48
27 ماهگی عسلک خاله مبارک باشه

مامانی من احساس میکنم خود شما هم کوچولو بودی شیطون بودی و دخملی هم به مامانش رفته نه؟


مرسي عزيز دلم ، يعني تا اين حد تابلوئه!!!!! از كجا اينو فهميدي؟!!
حامی
26 بهمن 91 21:59
همه ی لحظه های این کوچولوی ما پر از لبخند و شادی...


ممنون از لطفتون
مامانی درسا
27 بهمن 91 2:47
عزیزم لوازم آرایشی مبارکت باشه ..... با اون صندل های صورتی حسابی راه میری میدونم ..... مامانش مامان جونت انشاالله بزودی خوب شه عزیزم مراقبش باش دوستتون دارم


ممنون عزيز دلم لطف داري ، بايد ببيني چه جوري با قر و فر راه ميره!!!
مامان آیلا
28 بهمن 91 9:17
27 ماهگیت مبارک. ان شا اله پای مامان جون جون هم زودی خوب بشه دخملی ناز جاهای خطرناک نرو بابا دل این مامانو این همه نلرزون شیطون
مامانی خدا همیشه مواظب کوچولوهاست


ممنون عزيزم مرسي بخاطر محبتت و دلگرميت گلم
مامان تاراو باربد
28 بهمن 91 10:48
سلام عزیزم خوبی گلم خوش می گذره
خدا بد نده به مامان جون جون الان بهتره مواظبش باشین تو رو خدا
خدا رو شکر که تعطیلات در جوار دائی جون و خانمش خوش گذشته
خدای من اسم فامیل
خوشحالم به خاطر خوشحالیتون
بوسسسسسسسسسسس برای مامی و گلی


سلام گلم مرسي بهتره خدا رو شكر دوشنبه بخيه هاشو رو مي كشيم مرسي عزيزم.