آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

ده روزي كه گذشت

1392/2/1 7:58
نویسنده : مامانی
353 بازدید
اشتراک گذاری

سلام خانوم خانوما حال و احوالات خوبه انشاالله؟ آره ديگه باز كلي طول كشيد بيام واست بنويسم مشغوليات نميذاره تو اداره خيلي وقتا مشغول كار و دوست جونيا هستم زمان ميره تو خونه هم كه هنوز اينترنت و لب تاپ قدومشون رو چشمهامون نذاشتن والا! آره از روز چهارشنبه 21 واست بگم كه كلي به جونم نق زدي و طبق معمول فرمودين بريم دوري بخوريم ما هم گفتيم چشم داشتيم دوري ميخورديم كه تماسيدم به خاله انيس بريم سر وقتشون تو هم كه از خدات بود مادر و خاله مهربون هم اونجا بودن كلي بازي كردين و بدو بدو و البته دعوا سر اسباب بازيها كلي زحمت داديم بهشون بعدش هم كه ما رفتيم خونه جون جون پيش خاله و تو هم گير داده بودي و هي ميرفتي سراغ لب تاپ خاله و دفتر دستكاش و اونم همه زندگيش پهن داره رو پايان نامه اش كار ميكنه هر چي ميگفت برو كو گوش شنوا !!! تا اينكه بالاخره خوابيدي و خاله راحت شد!!!!!

پنج شنبه تا دير وقت خواب بودي البته بابا لطف فرمودن صبح زود تماس گرفتن ببينن ما خوابيم يا بيدار!!!! منم كه بيدارشم خوابم نميبره صبحانه خورديم و زديم بيرون آخه قدري كار داشتم كه بايد انجام ميشد اومدم به خاله انيس زنگ بزنم ببينم كاري نداره ديدكم اس داده واسه ناهار بياين ما هم خوشحال رفتيم خونه و البته بعد كلي كلنجار رفتن با تو كه بيا تو ميخوايم بريم خونه خاله تا راضي بشي بياي دير شد ، اوئنجا هم با هم  كلي بازي كردين و تلاش من و خاله انيس واسه اينكه بخوابين بي نتيجه بود ما هم ديديم چه كاريه خودمونو اسيرتون كنيم تو تاريكي ميريم بيرون هم شما خوب خسته بشيد هم ما خوشگل تر بشيم!!!!! جنابعالي هم كه اصولا راه بلد ما بودي جلوتر از همه دويدي و چند دفعه اي هم افتادي لباسهاي تميزت پر شدن خاك! تو آرايشگاه هم كه حسابمون رو رسيدين نوبتي كارمون رو انجام ميداديم فكر كنيد هركدومتون يه طرف بره چه شود!!! يه سري هم مچ سه تاتون رو تو راه پله گرفتم اونم بدون حفاظ يا خدا از خودتون با آبميوه پذيرايي كردين و من حس ميكردم اگه بيش از اين بمونيم احتمالا مدير محترم با ما رفتار شايسته تري خواهند داشت!!!!! خونه كه رسيديم ميدونستم كه اگه بخوابونمت سريع خوابي ولي خوب نميشد شب بايد ميرفتيم خونه جون جون منم هنوز داشتم با خودم حساب كتاب ميكردم كه پريا و علي بچه هاي همسايه من رو از دودلي درآوردن كلي هم با اونها بازي كردي منم كارهامو انجام دادم و آماده شديم بريم خونه جون جون ، بازدوري بخوريم گفتنت شروع شد از اونجايي كه ميدونستم سريع خوابت ميبره جاي دوري نرفتم و تو هم درحاليكه كيفت و ني ني تو دستت بود نشسته خوابت برد و من هم نفسي كشيدم!!!!!!

جمعه بيدار كه شدي خواستيم بريم خونه ولي مگه ميشه حتما قبلش بايد دوري بخوريم يعني اين جز لاينفك روزمره هاي ماست بنزين زديم و بعد به بهانه حمام و آب بازي رفتيم خونه ناهار آماده كردم و كلا دربست خونه بوديم و هر از چند گاهي صداي فرياد من نشون ميداد كه داري دسته گل به آب ميدي.

آرشيدا: مامان ني ني گريه كرده؟

مامان : آخي چرا مامان ني ني گريه كرده؟

آرشيدا: مامانش رفته سر كار!!!

مامان:{#emotions_dlg.e10}{#emotions_dlg.e10}{#emotions_dlg.e10}

وقتي اين حرفها رو بهم ميزني يادم مياد اونوقت كه مامانم ميرفت سركار با وجود اينكه معلم بود قسمت اعظم روز هخونه بود عيدها و تابستونها كنارمون بود ولي بازهم من كمبودش رو حس ميكردم و الانت با اين ساعت كاري مزخرف بايد بهت حق بدم كه هر روز صبح با گريه بيدار بشي و اينكه تا از جلو چشمت دور بشم زماني كه با هم ميريم خونه بابا ، سريع اشكات سرازير بشه دلم خيلي گرفت از اين حرفت ولي خوب چاره اي نيست عزيزترينم ،عوضش وقتي بزرگتر شدي و رفتي مدرسه ميتوني به همكلاسيهات پز بدي بگي مامانم مهندسه و سر كاره!!!!!!!!!!!! {#emotions_dlg.e3}{#emotions_dlg.e3}{#emotions_dlg.e3}{#emotions_dlg.e3} اي كاش هواي مادران شاغل رو بيشتر داشتند اون بزرگاني كه امور در دستشون هست.

بگذريم روز شنبه چون مامان و بابا تهران بودن اين افتخار نصيبم شد كه شما تشريف بياريد اداره ديگه نگم كه چه پوستي ازم كنده و چقدر تو حياط دويدي و هر گل رو كه ديدي با يه لحن خاص گفتي واي عزيززززم يعني خوش بحال گلها كاش جاشون بودم والااااا !!! يه سري هم لباسهات رو عوض كردم بس كه خيسشون كردي ديگه داشتم دعوات ميكردم خاله انيس بدادت رسيد ، عوضششششششششش تو ماشين خوابت برد ومن بسي لذت بردم و كيفور شدم{#emotions_dlg.e4} و شب هم رفتيم رنگين كانه! خاله انيس و بچه ها هم اونجا بودند كلي بازي كردين بعد هم مهمان عمو ايمان پيتزا خورديم و باز هم خونه خاله رفتيم {#emotions_dlg.e20} عمو هم زحمت كشيده بود و واسه ما هم سوغاتي گز آورده بود براي خاله مهمان اومد و ما هم قدري  مو نديم  و بعد هم رفتيم خونه جون جون و لالا.

يكشنبه هم تعطيل بود و ما با هم بوديم و در خانه صبح بيدار شدي بهت ميگم سلام به روي ماهت ميگي به چشمون سياهت!!! عصر هم رفتيم روضه همسايه كلي هم با بچه ها بازي كردي و شب هم باز تلپ بوديم خونه جون جون ( قابل توجه مامان تارا جون !!!!!!!{#emotions_dlg.e19} )

دوشنبه هم اتفاق خاصي نيفتاد بجز زمانهايي كه از سركار ميام دنبالت و گير ميدي بريم دوري بخوريم و منم خسته و بجز آب بازيهات و از بس آب ريختي تو سرويس كه ديوار نم كشيده موكت كه بيچاره گريه ميكنه!!!

سه شنبه ديگه در برابر جيغ ودادهاي تو كه ميخواستي بريم دوري بخوريم مقاومت كردم و محل نذاشتم و تو همونجور كه جيغ ميكشيدي باهام اومدي بالا تو خونه ديگه عصباني شدم و بهت گفتم برو تو اتاقت و تا زماني كه داري جيغ ميكشي همون جا بمون يهو ساكت شدي و بغضت رو خوردي و با قيافه اندوهگيني كه دلمو بدرد آورد نگاهم كردي البته به رو خودم نياوردم و  بعدش با سي دي و بازي مشغول شدي و كلا قضيه فراموش شد و طبق قرار شب زودتر رفتيم بيرون و دور حسابي خوردي!!

چهارشنبه بعد اداره باز جيغ و داد راه انداختي و منم همون حرفها رو بهت زدم تو آشپزخونه بودم ديدم صدات دور شد يهو گفتم نكنه رفتي بيرون ، بيرون نبودي رفته بودي تو اتاق و داشتي بلند بلند گريه ميكردي نميدونستم بخندم يا دلم بسوزه!!!

پنج شنبه شب هم رفتيم با پويا و مامان جون جون بيرون كلي با پويا تو سر و كله هم زديد و من كلافه شدم كمي خونه جون جون مونديم و رفتيم خونه اونجا هم همه چي رو بهم ريختي و بعد لالا نيمه هاي شب دست بهت خورد بدنت داغ داغ بود فكر كردم گرمت شده ولي نه تب كرده بودي شديد.

جمعه صبح بهت دارو دادم كاملا بي حال بودم پاشويه ات كردم پويا تماس گرفت بياين اونجا حتي انگيزه بازي و رفتن خونه جون جون هم سر حالت نياورد و بي حال بودي و خوابت برد تمام روز خواب بودي هر چي دارو بهت ميدادم و پاشويه تبت پايين نيومد ديگه شب نگران شدم بردمت درمانگاه دكتر گفت سرماخوردگيه و خواست آمپول بنويسه بخاطر مسموميتهاي دارويي فراوان ترسيدم داروها همو نهايي بود كه خودم بهت ميدادم شب هم مونديم خونه خودمون چون اصلا حال نداشتي چقدر ضعيف شدي خيلي ناراحت بودم شب بازهم پاشويه ات كردم و دوز داروت رو بردم بالا تا اينكه دم دماي صبح تبت قطع شد امروز هم كه دير اومدم اداره اول نخواستم بيام ولي بعد گفتم شايد حال و هوات عوض بشه بري خونه جون جون و الان هم كه پرسيدم خدارو شكر ديگه تب نكردي .

خدا جونم سلامتي عسلكم رو از تو ميخوام هميشه هواشو داشته باش.

ببخشيد پستم خيلي طولاني شد و مرسي از همه دوست جونيها كه زحمت ميكشند و ميخونند.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (13)

مامان تارا و باربد
1 اردیبهشت 92 8:12
سلام عزیزک شیطونم حالت خوبه بهتر شدی هزارتا بوس برای نازگل خودم


سلام خاله جون مرسي بهترم
باران زندگی
1 اردیبهشت 92 10:44
تلافی 10 روز رو در آوردید
این صفحه خاطرات روز به روز کاملتر میشه و فردا به مراتب ارزش بیشتری نسبت به امروز خواهد داشت... روزی که آرشیدا بزرگ میشه...



امیدوارم اینطور باشه ممنون
مامی امیرین
1 اردیبهشت 92 12:16
عکسهای دخملی رو تو وب دوقلوها دیدم و کلی لذت بردم.
خدا حفظش کنه...


مرسی عزیزم
مامان آیلا
1 اردیبهشت 92 13:33
ای شیطون از حالا ددری هستی. خدا بد نده ان شا اله دیگه هیچ وقت مریض نشی گل گلی خاله


خاله جون من از نوزادي ددري بودم حالا ديگه مامانم از پسم بر نمياد!!!!! مرسي خاله جون
مامان سونیا
1 اردیبهشت 92 18:06
ای جونم خدا بد نده عزیزم انشالله که الان بهتره حالش؟
خانم برای چی هر روز بچه رو نمیبری بگردونی بچه غصه میخوره مریض میشه دیگه


ممنون عزيزم خداروشكر بله الان خوبه ، چي بگم والله چشممممم ميبريم!!!
سارا مامان آرتین
4 اردیبهشت 92 0:29
خدا بد نده عزیزم انشالله که الان بهتره حالش؟
خانومی بچمون ددری تشریف دارن باید حسابی برنامه ریزی کنی واسه کارها از جمله گردش خانوم گلی .....


ممنون خاله جوني واييييي زيادي ددري تشريف دارند !!! چشم هر چي شما بگيد.
مامان تارا
4 اردیبهشت 92 19:21
سلام به روی ماهت به چشمون سیاهت

آخی بذار نفسی تازه کنم ...
بابا انرژی ... فکر من تنبل بکن تا به آخرش رسیدم از نفس افتادم !!! حالا من فقط خوندمشون ها شما رو بگو که اینهمه کارو انجام میدین ....


فداتتتتتتتتتتتتتت عزيزم ممنون از محبتت
مامان تارا
4 اردیبهشت 92 19:23
آره دیگه مامان جونو عشقه

روز مامان جون نزدیکه هاااااااااااا
ببینم چقدر قدر دانی ؟؟؟؟


آيييي گفتي حالا چطور قدرداني كنيمممممم؟!!
مامان تارا
4 اردیبهشت 92 19:24
الهی الهی نبینم گل خاله مریض باشه
ایشالا که زود زود خوب میشی
دخملی منم دوباره سرما خورده و بازهم س ی ن و س هاش ...


ممنون خاله جونييييييييي ، واي خدا بد نده الهي كه هر چه زودتر خوب خوب بشههههه
مامان تارا
4 اردیبهشت 92 19:25
سلام این سایت یکی از فامیلامونه اگه مایلی لینکش کن مرسی
http://www.neekaa.ir/


سلام چشممممممممم
حامی
5 اردیبهشت 92 23:36
زندگی باید کرد !
گاه با یک گل سرخ
گاه با یک دل تنگ
گاه با سوسوی امیدی کمرنگ
زندگی باید کرد !
گاه با غزلی از احساس
گاه با خوشه ای از عطر گل یاس
زندگی باید کرد !
گاه با ناب ترین شعر زمان
گاه با ساده ترین قصه یک انسان
زندگی باید کرد !
گاه با سایه ابری سرگردان
گاه با هاله ای از سوز پنهان
گاه باید روئید
از پس آن باران
گاه باید خندید
بر غمی بی پایان
لحظه هایت بی غم
روزگارت آرام ......................


ممنونم عموي مهرباننن

ღ مامانِ آینده یه فسقـِــلی ღ
7 اردیبهشت 92 10:30
سلام خانوم مهندس

ببخشید که من دیر اومدم، سر میزدم بهتون، اما خواستم توی یه موقعیت مناسب همه ی نوشته هاتونو بخونم و نظر بذارم

از بعضی از قسمت های نوشته تون که خیلی خندیدم ... بامزه می نویسید

به به، خونه خاله انیس و جون جون ...، خوشبحالتون ... امیدوارم همیشه خوش باشید، البته اگه فسقلی هاتون بخوابن و شما هم بتونین

آخـــی ... الهی، نی نی مون تب کرده بود، ناراحت شدم ...

خواهش می کنم خانومی، اینکه پستتون طولانی شده نیازی به عذر خواهی نداره، اتفاقا این نکته بین و دقیق بودن ِ شما توی اتفاقات روزمه زندگی رو نشون می ده


ممنون استاد جون كه اينجوري با دقت ميخوني ،مرسي بخاطر لطف و نظرت عزيززززززم.هر موقع بياي قدمت سر چشم
مامان تارا
7 اردیبهشت 92 19:45



بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس عزيزم