آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

هم نفسم

1392/2/29 14:55
نویسنده : مامانی
1,028 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشق كوچكم سلام عمر و زندگي ام سلام به تو كه اميد من براي نفس كشيدنم هستي براي زندگي كردنم! سلام به تو كه تجلي گوشه اي از پاكي خداوندي!! سلام عزيزترينم سلام به تو كه هر لحظه ات با ديگري فرق دارد هر ثانيه ات چيز تازه اي داري براي شاد كردنمان كه دلمان به لبخند و شيريني تو خوش است و بس !!! و تو نميداني كه وجود كوچكت چه در گرانبهايي است براي ما براي دلهايمان ، مرواريدم هفته گذشته هفته پر استرسي برايمان بود يك هفته اي كه يه قصه جديد در زندگيمان شروع شد يه مرحله تازه يه پله بالاتر كه براي رفتن و نرفتنش بارها به خود پيچيدم چندين ماه بارها رفتم و ليست مدارك گرفتم و بعد گفتم نه زود است و آن را گوشه اي انداختم و يا شد برگي از دفتر نقاشي ات!دلم نمي آمد ، مي ترسيدم نميدانم تو به من وابسته تري يا من به تو كه گمانم البته من به تو !!!! هفته قبل بالاخره در مهدكودك ثبت نام شدي و من همچنان با بايد و نبايد كارم كلنجار ميرفتم روز اول را خودم همراهت بودم با ذوق فراواننننننننننننننننننن و جلوتر از من پريدي داخل و مشغول بازي شدي ، چند لحظه بعد دختري گريان و نالان با مادرش آمد دقت كه كرديم آشنا بودند چند مرتبه اي همبازيت بود طفلك مادرش كلافه بود سه هفته بود كه شيرين را آورده بود و او هنوز به مادر چسبيده بود و نكته جالب اين بود كه تو به طرفش رفتي و دستش را گرفتي شيرين بيا! بيا بريم بازي كنيم!!! مادرش پرسيد چند وقته مياريش گفتم روز اول است!!!!!!!!!! خلاصه تا آخر مانديم و بعد هم رفتيم خونه جون جون براي دادن گزارش و بردن وسايلت و تو هم خوشحال تعريف ميكردي كه چه كرده اي! خونه هم از خستگي سريع خوابت برد و بعد دو ساعت قبراق بيدار شدي و من دقيقا داشتم ذوق مرگ ميشدم چون عصرانه خوردي و بعد مدتهاااااااااااااااا توانستيم برويم بيرون آنهم وقتي كه هنوز هوا روشن بود آنهم پياده آنهم بي خيال اينكه الان ديگر مغازه ها بسته ميشوند و به هيچ جا نمي رسيم در مسير از اسباب بازي فروشي بعد از انتخابهاي متعددت بين پلنگ صورتي و پاتريك و دلفين كه البته همگي صورتي بودند! پلنگ صورتي لنگ دراز را انتخاب كردي حالا نكته جالبش اين بود كه چون از خودت بلند تر بود و ديدي به تنهايي نميتوني بگيري، پايش كثيف ميشود !فكري كردي!!!! يه دستشو تو بگير و يه دستش رو من !!! و اينجور بود درحاليكه پلنگ صورتي بينمان قدم ميزد راه افتاديم من كه اصلا به ديگراني كه مي گذشتند نگاه نمي كردم كه نبينم لبخندها و يا خنده هاي صدادارشان را!!!!!!!! البته خودم كلي خنديدم و برايم جالب بود !!!! تو مادر مني يا من مادر توأم؟!! عشقم! يه توقف كوتاه خونه جون جون و بعد هم خانه و سريع دم در خونه خاله اعظم براي ارائه گزارش و البته به رخ كشيدن پلنگ صورتي! تو پلنگ صورتي نداري؟!!!

 

روز بعد باز هم خودم آمدم ولي اينبار قصدم جيم زدن بود ولي مچم را گرفتي و بغض كردي و همين كافي بود كه پايم براي رفتن سست شود ماندم ولي پشيمان تو هم از بغلم تكان نخوردي و مربيت بشدت متعجب!!! به بابا گفتم كه من ديگه آرشيدا رو نمي برم زحمتش بر دوش شماست!!! خونه باز هم خسته از بازي خوابيدي و عصر باز هم رفتيم بيرون و پياده روي!! وسايلت را گرفتم و برگشتيم .

 

سه شنبه تلفني از مامان خواستم آماده ات كند و تو راهي شوي بابا هم زحمت بردنت را كشيد گوياتو آنجا اول كمي گريه كرده اي و خواستي كه با جون جون برگردي ولي بعد باز مشغول بازي شدي وقتي براي بردنت آمدم گريه كردي خيلي ناراحت شدم خونه وقتي خوابيدي خودم ساعتي گريه كردم و براي خودم خط و نشان كشيدم و ملامت ميكردم كه چرا الان فرستادمت و تو هنوز كوچكي و بايد سه سالت تمام ميشد و...

 

چهارشنبه اما باز هم آماده رفتن به مهد شدي وقتي با مربيت تماس گرفتم گفت اولش كمي بغض كردي ولي الان كاملا خوبي و داري بازي ميكني و هيچ مشكلي نيست و من خيالم راحت شد و يادم رفت كه بود آن كسي كه ديروز براي خودش خط و نشان كشيده بود !راه پسي نداشتم !بايد فقط پيش بروم الان كه شروع كردم بازگشتي نيست و خوشحالم كه سست نشدم با كمي بغض كردنت ، وقتي براي بردنت آمدم كلي با شيرين و مربيهايت دست تكان دادي و گودباي گودباي گويان سوار ماشين شديم توي ماشين هم كلي رقصيديم و دست زديم و خونه جون جون اما همه خواب بودند ما هم يواش وسايلت را برداشتيم و رفتيم خونه به محض رسيدن مامان تماس گرفت كي رفتي ؟ آرشيدا كجاست چرا صدام نكردي ببينمش دلمون براش تنگ شده بود جاش سرميز ناهار خاليه غذا راحت از گلمون پايين نميره !!!! يعني عادت كرديد هي يكي بهتون بگه تو ماست خيار نداري؟ نون بخور! سبزي بده! بعد بريز و بپاش كنه !! نتيجه اينكه قرار شد عصر ببرمت كه ببيندت !!!! و بعد هم همگي رفتيم بيرون شب هم خونه و لالا.

            

 

پنج شنبه باد شديدي ميوزيد چنان زوزه ميكشيد كه گفتم هر آنچه روي پشت بام داريم!! الان احتمالا چند كيلومتر آنطرفتر جاخوش كرده اند و حسابي خوش بحال آن پشت بامي شده كه پذيراي اينهاست!!! طرفاي ظهر رفتيم بيرون و باد كمي آرومتر شده بود قدري خريد داشتيم و برگشتيم خونه طبق معمول رفتي خونه خاله اعظم يراي ارائه گزارش روزانه بعد هم ناهار و التماس كه بخواب من دارم ميميرم از بي خوابي نه بازي كنيم لگوهات رو آوردي ميخوام بازي كنم ميگي دست نزن خودم بازي ميكنم ميگم پس من باچي بازي كنم يه نگاه به اطرافت ميندازي و ميگي با ني ني بازي كن!!! سي دي هات رو داري جمع ميكني ميگي تو سي دي نداري ميگم نه يكي بهم ميدي ميگردي و سي دي داغون بره ناقلات رو ميدي من با خوشحالي !!!! تشكر ميكنم و ميگم يكي ديگه هم بهم ميدي ميگي نه همين كافيه!!! ( به عبارتي ديگه پررو نشو !!! )يگانه اومده پيشت بازي كنيد داري باز سي دي هات رو جمع آوري ميكني يگانه هم نگاهت ميكنه با اخمممممممم نگاهش ميكني و ميگي به سي دي هام نگاه نكن!!!!!!!!! رفتيم خونه خاله اعظم خاله داره به ني ني هاي رو لباست دست ميكشه و ميگه واي چقدر نازن و ... بهش ميگي دست نزن لباسم خراب ميشه!!!!!!!!! خاله ميگه رفتي رنگين كمان منو نبردي باشه من و مامانت و خاله اعظم ميريم رنگين كمان حسابي بازي ميكنيم تندي ميگي نهههههههه درش قفله!!!!! خاله ميگه كليد دارم ميگي نه نداري من دوتا كليد دارم !!!! يعني كلاً اين مالكيت شديدت منو كشته !! خلاصه كه خاله عشق ميكند سربسرت بگذارد و تو حساسيت نشان دهي!!!

 

جمعه دربست در خدمت خانه و خانواده بوديم!!! تا بيدار بشي ناهار رو آماده كردم ميلي به صبحانه خوردن نداشتي فرستادمت حمام و مشغول بقيه كارهام بعد ناهار خورديم و من مرده يه ذره خواب تا چشمام گرم ميشد و ميخواستم شيرجه برم واسه يه خواب عميق!... ماماننننننن ج.ي.ش دارم ، و دوباره مامانننننننننن آب ميخوام! مامان شير ميخوام و بعد وقتي كه خيلي شيك خواب از سر من پريد آرشيدا كجاست خواببببببببببببببببببب!!! آرشيدا آب ميخوامشیطان! گاهي وقتها ميخوام لباست رو تنت كنم ميگي نه خودممممممممم بعد كه ميذارم خودت بپوشي و تلاش ميكني و موفقيتت كامل نيست سرتو يه طرف خم ميكني و ميگي مامان خودت تنم كن خواهش ميكنمماچماچ

 

ديروز هم امدم دنبالت مهد مربيها كاملا ازت راضي هستند و هر دو ميگويند كه تو را خيلي دوست دارند ،ديروز خييييييييييلي خسته بودي و خواب تو چشمات بود ظاهرا صبح هم كم خوابيده بودي، حضوري رو پيش جون جون و مامان جون جون زديم و رفتيم خونه سريع خوابت برد و من هم مشغول كارهاي خونه يك ليوان بزرگ قهوه خوردم كه سرحال بشم و سردردم بهتر بشه بيدار كه شدي براي انجام كاري بيرون رفتيم تو دفتر كه نشسته بوديم و نوبتمون بشه كلي شيطوني كردي داخل كه رفتم يهو غيبت زد باعجله اومدم دنبالت ديدم نشستي پيش منشي و دارين نقاشي ميكشين موقع رفتن هم آنقدر براش دست تكون و خداحافظي كردي كه اومد دم در بدرقه ات ماچ از وقتي ماشين رو كمتر بيرون ميبرم خيلي حس بهتري دارم قبلا ازبس دير بيدار ميشيدي و مجبور بودم براي اينكه برسم كارمو انجام بدم همه جا ماشين ببرم ولي الان ديگه نه!!  راستي روز جمعه قورباغه رو قورت دادم !!! و اسم فاميلت رو بهت ياد دادم گفتم تو آرشيدا..... هستي ، چند مرتبه تكرار كردي و بعد ميگي نه من آرشيدا.... نيستم من آرشيدا هستم!!!! ته دلم خوشحال شدم كه خوشت نيومدهشیطان ولي بخاطر خودت و اينكه نميشه از واقعيت فرار كرد بايد بياموزي و بيچاره من كه هربار كه ميگويم دقيقاااااااااً انگار قورباغه اي قورت داده ام!!!  شب هم خاله اعظم و مامي جانش آمدند پيشمان و تا دير وقت با هم بازي كرديم و حرفيديم و بعد هم كه ديگر مشخص است تلپينگ!!!نیشخند

خدايا ممنون بخاطر حضور شيرين عسلم همواره هواشو رو داشته باش و از بديها محفوظ نگهش بدار.آمين

دختر كوچولوي من دوستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت دارمممممممممممممممممممممممممممممممم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (8)

مامان تارا و باربد
29 اردیبهشت 92 15:12
عزیز دلم همه چی مبارکت باشه به امید روز های شیرین و شاد و فرداهای بهتر


ممنون خاله جون

مامان آیلا
30 اردیبهشت 92 9:27
به به مبارک ان شااله به سلامتی . بالاخره باید کوچولوها تو این دنیای بی رحم بتونن رو پای خودشون بایستند و مستقل عمل کنند . از شما چه پنهون من هم نگران بودم اما باید یک روز این کار انجام می شد .
نذار این مسئله تخلیه انرژیت بکنه محکم باش هر چند خیلی خیلی سخته . موفق باش آرشیدا هم باید با واقعیتها آروم آروم مواجه بشه


ممنون دوست خوبم حق با شماست منم دقيقا بخاطر همين استقلال بخاطر همين دنياي بيرحم بيرون خواستم كه بره !
چقدر به اين دلداري نياز داشتم ممنون دوست گلم
مامان سونیا
30 اردیبهشت 92 12:24
به به به سلامتی انشاالله خوب ارشیدا خانم هم باید یواش یواش مستقل بشه و روی پاهای کوچولوی خودش بایسته دیگه
چارهای نیست ولی کاش یک کم بزرگتر میشد
خوب مربی ها باید م از این عروسک خوشگل راضی باشند

الهی مامان بزرگ موقع ناهار دلش برای جوجوش تنگ میشه

قربون اون گزارش دادنت بشم من خاله شما فسقلی ها این زبون رو نمیدونم از کجا میارید و هی زبون میریزید


مرسي عزيزم ، نميدونم والله ماشاالله همشون حاضر جوابن!!
ღ مامانِ آینده یه فسقـِــلی ღ
30 اردیبهشت 92 15:47

همه ی نوشته هاتو با جون و دل خوندم ... بینهایت ماردانه و با احساس و گاهی خنده دار نوشته بودین ...
آخی عزیزم، چقدر شیرین میگه: مامان خواهش می کنم لباسمو تنم کن.
خیلی خیلی خوبه که اینقدر دقیق می نویسی، خوشبحال آرشیدا، ایشالا بزرگ بشه، عجب دفتر خاطرات دقیقی داره که می تونه با ورق زدنش، عشق کنه و به داشتن مامانی همچون شما، به خودش بباله.
عزیزم، که نمیذاره مامانیش بخوابه و خودش زودتر میره بخوابه. واقعا خدا شما مادرها رو صبور کرده ...
صبور بودن کم جهادی نیست در مقابل این همه سختی های تلخ و شیرین روزگار.
امیدوارم خدا این خورشید تابانت رو واست نگه داره.
سایه تون برقرار، مهرتون مستدام ...


مرسي عزيزم كه اينهمه با دقت خوندي و اينهمه هم با مهر جواب دادي ، انشاالله زودتر مادر ميشي و مي بيني كه صيبوري اصلا جزئي از وجودت خواهد شد ممنون گلم
ღ مامانِ آینده یه فسقـِــلی ღ
30 اردیبهشت 92 15:50
راستی، من با مهد خیلی موافقم.

بچه رو اجتماعی می کنه و زودتر بزرگ میشه


و البته مستقل ديروز رفتم دنبالش چنان مشغول بازي بود كه اصلا بنده ديده نشدم[دلشكسته]واسه دختر من كه ژن استقلال رو از من به ارث برده كمي ترس برم داشته يه وقت كلا بي خيالم نشه!!![چشمك]
سارا مامان آرتین
30 اردیبهشت 92 23:39
مبارکه آرشیدا جونم
مامانی نگرانی تو درک میکنم ... منم اگه جای تو بودم شاید بدتر از تو بودمممممم
ولی کاریش نمیشه کرد و بلاخره آش خاله است و امروز نه فردا باید این فسقلی هارو بذاریم مهد
خداروشکر که آرشیدا گلی اینقدر خوب خودشو وفق داده
مبارک باشههههههههههههه
حالا یه سئوال چیا رو پشت بوم داری؟؟ که خوش به حال همسایه ها میشه کلک


ممنون عزيزم از دركت آره واقعا آش خاله است!!![نيشخند]يعني ميخواي بگي نميدوني[چشمك] همون چيزي كه مطمئنم شما هم رو پشت بومتون داريد!!![چشمك][نيشخند]
مامان نوژاجوني
1 خرداد 92 10:51
آفرين به شما مامان كه از الان به فكر استقلال گل دخمليه بالاخره آرشيدا جونمم كهد كودكي شد.خيلي خوبه منم دلم ميخواد نوژا روببرم ولي احساس ميكنم زود باشه لطفا از تجربيات مهد رفتن دخترموحتما بنويس


ممنون گلم تو اين دنياي وانفسايي كه ما زندگي مي كنيم بچه ها هر چه زودتر مستقل بشن بهتره و اينجوري بهتر ميتونن خودشون رو با شرايط دنياي بيرون سازگار كنن بهرحال هر وقت بردينش موفق باشيد.
ســوران
8 تیر 92 16:40
سلام عزیزم. ممنون که اومدی وبم. خیلی باحال بود گفتی فامیل یاد دادن به دخترت یه کار سخته! مثل قورت دادن قورباغه!! صرفا چون فامیل بچه هامون فامیل خودمون نمیشه! خخخخخخخخ
خدا حفظش کنه این دختر شیرینو


سلام گلم وظيفه بود!!! مرسي عزيزم.