آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

خدايا عاشقتم!!!

1392/3/1 13:40
نویسنده : مامانی
510 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عروسك طلايي خودم حال و بال كه انشاالله خوب مي باشد و در كمال شيطنت بسر مي بريد!!نیشخند و اين روزها كه سرت شلوغ شده و بايد ازت وقت قبلي گرفت!! والااااا!! تحويل نمي گيري كه! واسه چي اينو ميگم آهان يعني يادت نمياد؟!!! روز يكشنبه اي بود اومدم دنبالت بگو خوب!! من خوش و خندان و شيفته و عاشق با نيش باز دقيقاً به اين وسعتنیشخند! اومدم تو كلاستون و عرض ادب هم نموديم آرشيدا سلام مامان خوبي؟ آرشيدا ؟! نه خيرررررر اصلاً انگار نه انگار چنان مشغول بازي بودي و چهاردنگ حواست جمع بود كه اصلا انگار منو نديدي ما هم جلوي مربي شيك ضايع شديمخجالت و درنتيجه سكوت كرديم تااااااااا بعد چند دقيقه يهو ميگي مامانننننننن!!!! وااااا چه عجب!!!! و اومدي بغلم مربيت ميگه تازززهههههههه ديدتتتتتت!! يعني ما آنقدر ريز ديده مي شويم و خود بي خبريم؟!!!سوالخنثی حالا اينو ولش كن اين تازه قسمت خوبشه وسايلت رو با اكراه برداشتي رفتيم تو حياط كه تشريف ببريم منزل دوئيدي تو پارك و مشغول بازي كمي بازي كردي و منم هي گفتم بيا مامان بريم ديگه به حد كافي بازي كردي اصلا انگار نه انگار ، ديگه آخرش واسه اينكه تحريكت كنم بهت گفتم ميخواي من برم تو بموني مهد بازي كني؟!از خود راضیچشمکنیشخند سريع ميگي : آره مامان تو برو من ميمونم!!!ناراحتمژه يعني اين حس وابستگي بي كرانت به من منو كشته !!! خیال باطلديدي تك خاله جان ديدي بيخود نترسيده بودم!!!!!!!!!تعجبتعجب خونه هم كه انگار تازه دوپينگ كردي كلي بازي و بپر بپر !! تا اينكه بزوررررررررر ساعت شش خوابوندمت!! رفتم باشگاه و شب هم خاله اعظم جان در تصوير بودند و نيمه شب هم كه خوب تلپينگ ديگه اين كه گفتن نداره والااااا!!!!نیشخندنیشخند


روز دوشنبه: باز هم كمي بازي كردي و رفتيم خونه معمولا مامان جون جون اگه خواب هم باشه و ما حتي يواشكي وسايلت رو برداريم مچمان را دم در مي گيرد و حتما از احوالاتت با خبر مي شودقلبماچ عصر استراحت كرديم و بهت گفتم بريم بيرون ؟ ميگي آره! بعد رفتي نشستي لوگو بازي  مامان صبر كن من خونه بسازم بعد آماده ميشم بريم!! و خوب شد ده شب و خداروشكر كلاً كنسل شد ، پلنگ صورتي رو آورديم و بهت ميگم آرشيدا ببين چه پاهاي درازي داره اين گوششه اين دمشه ميگي آره ، بعد ميگي مامان! تو دم نداري؟!!!!!!!!!تعجبتعجبتعجبخندهخندهخنده دستم درد نكنه با اين بچه بزرگ كردنم!!!!نیشخندماچماچ


ديروز از اداره زودتر زديم بيرون نيست ميريم مانكنيسيون!!!!!! نیشخندنیشخند بخاطر همينه! رفتم خونه ناهار خوردم و بعد اومدم دنبالت به به تو كلاس بساط رقص  برپا بود و از همه فعالترشون هم جنابعالي بوديد بقيه با صندلي ميرقصيدن!!!! مربيت عشق ميكنه باهات، شنيدم هم هر وقت ميري مهد همشون ميگن اه آرشيدا اومد آرشيدا اومد!!ماچماچ جيگري تو !! خلاصه رفتيم خونه ، يه شكري خورديم آدامس گذاشتيم دهنمون حالا يكي بياد ما رو نجات بده جعبه آدامس رو گرفتي دستت يكي چپوندي تو دهنت يكي هم دستت بهت هم اخطار دادم كه نبايد اين دومي رو بذاري تو دهنت و تو هم هي يكم از كاغذش رو ميكندي و هي نگاه من ميكردي !! و با همون آدامسه خوابت برد !! اون كه تو دستت بود هان نه اون كه تو دهنت بود!!چشمک خسته هم بودي و كلي بالانس زدي تا خوابت برد منم رفتم مانكنيسيون!!! برگشتني هنوز خواب بودي منم رفتم دوش بگيرم اومدم بيرون بهت سر زدم وايييييي سرجات نبودي همه جا رو نگاه كردم نبودي قلبم از تو دهنم داشت ميومد بيرون كه جلوشو گرفتمنیشخند بله جنابعالي تشريف بردين پشت مبل همونجا كه كوچيكتر بودي كاغذ ميخورديمشغول تلفن و اينبار مشغول كندن پوست آدامس بودي كه بذاري دهنت و خوب البته بنده هم ديگه حساسيتي نشون ندادم عجيب عشق آدامسي هان عجيببببببببب!!خوشمزه رفتيم حمام و بازي منم خسته بودم اصلا حال نداشتم از حمام كه اومدي من دراز كشيدم و توي اون هياهوي بع بعي و مامان بريم بيرون يه چرت چند دقيقه اي زدم و حالا من ميگم بريم بيرون ميگي بريم بعد رفتي پازل هات رو آوردي پهن كردي زمين ميگي بذار اينو درست كنم بعد ميگي اعصابمو خراب نكن!!!منتظر و من از خودم بشدت عصباني شدم كه چرا گاه از روي خستگي و بي حوصلگي اينو رو گفتم كه تو هم تكرار كنيمنتظر خلاصه رفتيم سوپر و تو مسير پويا و عمو رضا رو ديديم و اونجا هم كه جون جون بود يعني خوشم مياد ما وقتي ميخوايم بريم خريد خانوادگي ميريم هيچ ، همه هم از يه جا خريد مي كنيم اينه كه مثلا صاحب مغازه همه جد و آبادمان را مي شناسد و ديگه نسبتهايمان را هم مي داند !!! گوشت و سبزي و ميوه فروش هم  حتي!!! صاحب مغازه هم كه هر دفعه يه چيزي بهت ميده و تو هم كه تا يه بچه مي بيني مير ي طرفش و بغلش ميكني و ميگي عزيزم!! قربونتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت برممممممممممممممممممم من و صاحب مغازه هم كلي ماشاالله اينطور و اونطور پشت بندت كرد!!!! تو اون فاصله هم در همه روغنها رو باز كردي !!! هركدوم رو نتونستي دوباره ببندي مامان ببنده!! ديروز هم كه دايي جان حركت نموده به مقصد ولايت و امروز صبح زود رسيدند و تو هم از ديروز ذوق اومدن دايي رو داري و ميدونم صبح كه اونجا بودي كلي بهت خوش گذشته، الانم بيام زنگ بزنم ببينم بردنت مهد يا اينكه واسه خودت مرخصي رد كردي؟!!!


خداجونم ممنون بخاطر لطفت ، بخاطر اين دختر كوچولوي دوست داشتني، بخاطر اينكه ديروز بهم يادآوري كردي كه شاديهاي حتي كوچك اطرافم رو ببينم، حتي براي لحظه اي و شاكرت باشم ديروز فهميدم اينكه چشمم مي بيند دليل بينايي ام نيست بلكه من كورم نمي بينم زيباييهاي اطرافم را!! ممنون بخاطر اينكه بهم فهموندي دنيا به آخر نرسيده و تو بزرگي و تا هستي حتما اميد هم هست و ممنون بخاطر همه چيزهاي خوبي كه اطرافم هست و من چنان در درون خود فرو رفته ام  كه حتي واضح ترينش را هم نمي بينم ، خدايا چشمانم را بينا كن كه زيباييهاي اطرافم و عزيزانم را بهتر ببينم و بفهمم ،مرا از لاك خود بيرون بيار!!كمك كن بشكنم اين حصار اطراف خودم را و قلبم را قلبم را قلبم را صاف كن حتي با دشمنانم !!و كمكم كن كه بتوانم ببخشم ببخشم خدايا ميدانم كه فقط در اينصورت به آرامش خواهم رسيد ،ميدانم خدايا !!و اينكه خيلي هواي دختركم را داشته باش كه بعد تو همه اميدها و آرزوهايم در او خلاصه ميشود وجود پاك و معصومش را به تو مي سپارم كه هميشه و هميشه از بديها و پليديها و چشم بد دور نگهش داري خدايا ، خدايا عاشقتممممممممممممممممممممممممممم .بوسسسسس براي تو.

ماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچماچ

پي نوشت: تماس گرفتم ،خير مرخصي در كار نيست تشريف مي بريد!!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (20)

مامان تارا و باربد
1 خرداد 92 14:19
بوس برای دخمری شیطون بلا که از خدای بزرگ می خوام میشه موفق و سربلند و عاقبت بخیر باشه


ممنون خاله جون
آذین
1 خرداد 92 19:49
مـحکــم باش
وقتی خیلی نرم شوی ؛
همه خـَمـَت می کنند !
حتی کسی که انتظار نداری ...



الحق كه راست گفتي
مامان مهرو
2 خرداد 92 9:50
خوبه دیگه مامانی اگه دنبالت گریه کنه خوبه ؟؟/؟؟اونوقت دلت میاد بری اداره ؟؟؟




نه نه نه همون روز هم دلم نيومد. [گريه]

باران زندگی
2 خرداد 92 18:52
جای خالیه یه پُست برای بابای آرشیدا به چشم میخوره زود باشید
سارا مامان آرتین
3 خرداد 92 1:01
الهیییییییییییی بگردممممممممممممممممممممممم خوشکل بامزه مونوووووووووووووو
مردم از خنده وقتی ریز دیده شده بودی و اینکه مامان تو دم نداریییییییییییییی؟؟؟
خداییش ادم باید هزار بار خدارو شکر کنه با داشتن همچین بچه هاییی
ایشالا که همیشه زنده و بلبل زبون و شیطون بلا باشهههههه
مامانی اسفند فراموش نشههه


خوب بايد بگم خوشحالم كه باعث خنده دوستان شده ام!!!!!
دقيقا همينطوره آدم بايد هميشه شكرگذار خداوند باشه ، چشم عزيزم مرسي
مامان تارا
3 خرداد 92 22:31

باور کن همینقدر خندیدم
مامان تو دم نداری ؟



اتفاقا خودم هم همينقدر خنديدم!!!
مامان تارا
3 خرداد 92 22:32
یه سوال ؟ میگم این خونه جون جون کلا همیشه خدا درش به روی همگان بازه یا شما شاه کلید دارین؟ چون میبینم همیشه یواشکی میرین وسایلتونو برمیدارین و در میرین بدون اینکه کسی متوجه بشه؟؟؟؟؟؟؟؟




عزيزم نيازي به شاه كليد نيست خو من خودم يه دست كليدش رو دارم ديگه اگه خاطرتون باشه من يه روزي دختر اون خونه بودم وااااا!!! [چشمك] [چشمك]

مامان تارا
3 خرداد 92 22:39
یکی مثل من مو تو سرم نموند از بس حرص خوردم تا تارا عادت کرد تو مهد بمونه یکی هم مثل شما .... خدا شانس بده خواهر ..وااااااااااااااااااالا


براي موهايي كه تو سرت نموند !!
مامان سونیا
4 خرداد 92 10:56
ای جانم به این دخمل شیطون بلا

مامانی خوبه که به مهد انس گرفته

لابد مد شده هرکی بر مهد مامانش رو کوچیک ببینه



ببینم مامانی حالا جدی جدی شما دم نداری؟؟؟؟ وقتی میری براش یک پلنگ صورتی از خودش بزرگتر براش میخری همین میشه دیگه





خاله قربون اون رقصش بشه مامانی یک عکس از اون رقص خوشگلش میگرفتی برامون میزاشتی دلمون بابشه دیگه




آره خدا رو شكر انس گرفته،چه ميدونم مگه بچه هاي ديگه هم ماماناشون رو ريز مي بينند [ چشمك ]

دستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت درد نكنه داشتيمممممم!!![ نيشخند]

خدانكنه آخه محو تماشاش بودم اصلاً يادم به عكس گرفتن نبود.


باران زندگی
4 خرداد 92 11:06
خانوما لطفاً بیرون
بفرمایید خانوم
سریعتر
--------------
بابای آرشیدا سلام
روزتون مبارک

--------------
خانوما بفرمایید



جانمممممممممممممممممممممم!!!!
اونوقت چرا اينهمه خشونت؟!!!
خداروشكر روز مرد يه روزه نه يه هفته وگرنه فكر كنم كلاً وبم بلوكه ميشد والااااا!!!!
مامان آیلا
4 خرداد 92 11:58
چه خوب که اینقدر از مهد خوشت میاید کاش آیلا هم .... به این می گن بچه این دوره زمونه دیگه نه مامان می بینه و .
امیدوارم به همه این بینایی و قدرت بخشش رو بده فکر نکنم اصلا شما دشمن داشته باشی


مرسيي عزيزم راجع به آيلا و مهدش ننوشته بودي مگه دختر گلم بي تابي ميكنه؟!
هي خواهر يعني ديده نشدن مامان خوبه واقعاً؟!!!
انشاالله ممنون عزيزممممممم
مامی امیرین
4 خرداد 92 13:49
والا بچه های این دوره و زمونه هیچ وابستگی به مادرشون ندارن انگار!!!
من همیشه ارزو داشتم پسرام دنبالم بیفتن و گریه کنن و بگن فقط پیش تو میمونیم..ولی وقتی کم کمک امیرعلی اینطوری شد الان متوجه شدم که چیز خوبی نیست!پریشب جشن نامزدی بودیم.همچین که پا شدم 30 ثانیه بعد امیرعلی با گریه و جیغ ازم خواست تا بشینم!!!
راستی ارشیدا وقتی خواب تنهاش میزاری میری باشگاه؟!!!.
خدا حفظش کنه.
در امر مانکیسیون هم پیروز باشید.


آره والا بچه است ما داريم
راستش وابستگي زياد بچه ها به مادر خوب نيست هم خودش و هم مادر نازنينش خيلي اذيت ميشن ولي ايندفعه من ميترسم كه كلا بي خيالم شه اونو كجاي دلم بذارم[نيشخند]
مرسي عزيزم من يه همسايه مهربون دارم كه بيشتر وقتها زحمتش گردنش ميفته هم اون عاشق آرشيداس و هم آرشيدا عاشق اون.
مریم--------❤
4 خرداد 92 21:16



ممنون عزيزم خودت گلي
مامان آیلا
5 خرداد 92 9:15
نه بابا من کجا گفتم دیده نشدن مامان خوبه این هم از کارهای عجیب این دوره زمونه هست


شوخي كردم عزيزم ميدونم آره والا راست ميگي.
زیبا کردستانی
5 خرداد 92 15:53
سلام به مامانی عزیز
ممنون که به من سر زدین! واقعا سرفراز کردین! واقعا حرفاتون آرامش خاصی بهم داد!وبلاگتون پر از انرژی مثبته! خوشحالم که دوست خوبی مثل شما پیدا کردم! امیدوارم با دختر خوشگل و مامانیتون همیشه همینطور شاد و سرفراز باشید! حتما بازم بهم سر بزنید بخم خیلی حس خوبی میدین


سلام عزيزم خوشحالم اگه تونستم حتي يه درصد حس بهتري بهتون بدم ممنون از لطفتون
مگه ميشه بعد از آشنا شدن با شما ديگه بهتون سر نزد؟!
حامی
6 خرداد 92 14:13
آرامشــــی برایتان خــواهانم همچون آرامشـــی هنگام بودن ، در آغــــوش مـــادر . ...


ممنون از لطفتون
مردمطلقه روانی
7 خرداد 92 13:44
واقعا داشتن بچه دختر یک نعمت بزرگیه که آدم بخاطرش هرچقدر خداروشکرکنه بازهم کمه.دختربچه یکی از بهترین هدیه های خداونده و پا توهرخونه ای که بذاره کلی باخودش انرژی میاره.خدا براتون حفظش کنه وزیر سایه پدرومادربزرگش کنه ایشالله.آدامس هم سعی کنین زیاد بهش ندین چون تواین سن معمولا قورتش میدن و خدای نکرده تورودشون گیرمیکنه.بازم اطلاعات کودکیاری خواستین درخدمتم


حق با شماست دقيقا همينطوره! ممنون از لطفت و حضورتون و تذكري كه دادين ، چشمممممم حتماً[نيشخند]
زهرا م
8 خرداد 92 14:12
سلام به مامان مهربون چقدر خوبه که ارشیدا جون مهد دوست داره قدرش بدون همین الان تو صف ناهار که رفته بودم یکی از همکار اشک میریخت که پسرش هفته یک روز به زور میره اونم وقتی میاد میگه دیگه خداحافظی کردم دیگه نمیرم بنده خدا نمیدونست چکار کنه یک دلداریش دادم که کم کم عادت میکنه خوب دل من که برای دختر ت ضعف رفت از طرف من ببوسش


سلام عزيزم آره خيلي سخته بچه اي عادت نكنه اتفاقا يكي از آشناها يك ماهه دخترش رو داره مياره مهد هنوز گريه ميكنه مادره كلافه است بنده خدا ، خدارو شكر عادت كرده و فعلاً مشكلي نيست ، ممنون عزيزم حتماً
ღ مامانِ آینده یه فسقـِــلی ღ
9 خرداد 92 1:17
سلام خانومی ...

رسیدم خدمتتون واسه عرض ارادت و تشکر ...

شما همیشه لطف می کنین و میایین وبلاگم و منو با کامنت های خوشگلتون، خوشحال میکنین ...

ممنونتم عزیزم...

ببخشید منو که دیر به دیر میام خونه ی دخملی ِ خوشگلتون ... ایشالا جبران کنم خوبی ها و لطفتون رو ....




سلام عزيثزم خدا بدادت رسيد كه اومدي وگرنه... خواهش ميكنم گرچند دوست دارم زود به زود با حضورت وبلاگمون رو گلباران كني ولي خوببببببببب چون شمايي عيب نداره!!![چشمك]
ღ مامانِ آینده یه فسقـِــلی ღ
21 خرداد 92 14:14
وای... پس آرشیدا جونی حسابی بهت وابسته ست
نذاشته که شما بری و نمونده توی مهد
زود هم شما رو وسط کلاس دیده و ذوقت کرده


هههه... مامان، تو دم نداری؟!!!

مانکنسیون همون باشگاه ِ؟ چه بامزه...
خیلی جریان آدامس رو باحال تعریف کردی
خخخخخخخخخخ... چه خوب .. همه ی سوپری و مغازه های محل شما رو میشناسن ...

====================

دعاها و تشکر های آخر مطلب، از خدا عالی بودن


عزيز دلم پس آنلايني !!!از آخر به اول شروع ميكني! ممنون كه اينهمه وقت ميذاري و با دقت ميخوني