آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

لطیف تر از گل سرخ

1390/4/15 9:12
نویسنده : مامانی
306 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

 

شکر پنیرم سلام ، امروز باید خاطرات دو روز گذشته رو بنویسم چون کامپیوتر خراب بود ، جونم برات بگه که چند روزیه که کمی اذیتی و روزها خوابت دیگه کلاً کنسل شده و شبها هم به اون شکل راحت نمیخوابی و من نگرانتم روز یکشنبه از اداره که برگشتم پویا خونه بود و تو هم که بیدار بغلت کردم و چون خواب آلود بودی بردم که بخوابونمت وقتی بعد از کلی کلنجار رفتن خوابیدی بعد از ٤٥ دقیقه قبراق و سرحال بیدار شدی و دیگه خوابت نمیببرد البته هی خمیازه میکشیدی ولی نمیخوابیدی این بود که بعد از انجام کارهای معمولت با مامان جون جون و خاله نیکفام رفتیم بیرون و وقتی توی مغازه بودیم تو هی از من بالا رفتی یه نی نی البته پسر! بغل مامانش آروم وایساده بود تو هی رفتی بهش دست زدی نازش کردی نمیذاشتم وگرنه موهاشو میکشیدی خاله اش بغلش کرد تو به قصد اون نی نی روسریه بنده خدا رو کشیدی و از سرش انداختی و من شرمنده عذر خواهی کردمgirl_impossible.gif و از محل دورت کردم این دفعه آینه رو دیدی و من باهات دالی بازی کردم تو آینه ووووووووولی مگه تو ول میکردی هی دوباره میگفتی بریم تو آینه عجب کاری دادم دست خودم ! بعدش چون دیدم دیگه داری زیادی آتیش میسوزونی از مغازه آوردمت بیرون و به مامان جون جون گفتم بیاین بریم دیگه خلاصه بعد قدری خرید دیگه رفتیم خونه و بهت شیر دادم و علیرغم مقاومتت خوابوندمت البته بعد از نیم ساعت با گریه بلند بیدار شدی نمیدونم براچی اینجحور گریه میکنی شاید لثه هات خیییییییییییلی اذیتت میکنن.

دیروز دوشنبه از اداره که برگشتم دیدم خاله نیکتا داره برات لالایی میخونه که بخوابی البته تو خواب نرفتی و من بغلت کردم و ظاهراً که خیلی شیطنت کرده بودی باهات بازی کردم خواستم بخوابونمت که مقاومت کردی برای اینکه درد لثه هات کمی کمتر بشه بهت قطره دادم و بالاخره توی بغلم خوابیدی ولی به محض اینکه میذاشتمت سر جات گریه میکردی یکساعتی طول کشید تا خوابیدی دیگه خودم ازر خستگی حال نداشتم طرفای ساعت چهار رفتم تو آشپزخونه که ناهار بخورم http://oshelam.persiangig.com/image/zarde%20kochik/hallcandysmile.gifولی هر دفعه به خیال الینکه صدای گریه ات میاد  از جا میپریدم خلاصه اومدم که کمی دراز بکشم تو دیگه کلاً بیدار  شدی و من آوردمت توی هال بهت سرلاک دادم و بعد کمی سوپ که زیاد نخوردی پویا و خاله نیکفام توی اتاق داشتن زبان می خوندن و تو که اونا رو دیده بودی به هواشون رفتی ولی دیدی انگار کمی مسافت طولانی به سرعت برق نمیتونی خودذتو برسونی اونجا دم در اتاق که رسیدی هی گفتی هوووم هووم یعنی بیاین بغلم کنید زودتر بیمک پیشتون خاله بهت گفت بیا و تشویقت کرد و تو هم رفتی دست خاله ات درد نکنه نشوندت پیش خودش بعد واسه اینکه آروم بشینی کتابهایی رو که تازه برات خریده بودم داد دستت و تو هم که هیچ کم نذاشتی هم پازره شون کردی هم گذاشتی دهنت کلاً بلایی برسرشون آوردی که اصلیت خودشون یادشون رفت! عصر با پویا رفتیم کتابفروشی و مقادیر زیادی کتاب برات خریدم البته همه رو بجز اونها که خراب کردی قایم کردم ساعت 9:30 هم بهت شیر دادم و خوابوندمت البته خودتم دیگه خسته بودی و ساعت 11:30 خودم بیهوش شدم .

خدایا islamicدخترمو برام سلامت نگهدار و هر درد و ناراحتی از وجود ظریف و عزیزش دور کن آمییییییییین.

 خدایا بخاطر این کوچولوی شیطون ازت ممنونم.islamic

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)