آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

تو ظرفهاتو بشور!!!!

1392/6/6 11:14
نویسنده : مامانی
531 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلام به همه دوستان گلم و دختر نازنين عزيزتر از جانم خوبي ماماني سلامتي، ميدونم خيلي شده كه روز انه هاتو ننوشتم و خوب ميدوني كه مشغله كاريم خيلي زياده و اخيراً زيادتر هم شده كه وقتي تا آخر بخونيش متوجه ميشي چرا ؟!

خوب راستش خيلي از شيرين زبونيهات و شيرين كاريهات رو فراموش كردم ولي تا جايي كه يادم بياد مي نويسم.

اون چهارشنبه بعد عيد فطر عصرش رفتيم رنگين كمان و يه دل سيرررر بازي كردي روز پنج شنبه هم عصر دلم يه مانتو ميخواست بهت ميگم بريم مانتو بخريم ؟ ميگي نه برات نميخرم!!! ميگم چرا پس واسه كي ميخري ميگي براي خاله اعظم!!!! خلاصه پياده راه افتاديم و يه چند جايي هم ديديم و ديديم كه اين مانتو هيچكدوم به دل ننشستن و هر بار تو پرو دمار از روزگار من درآوردي بس كه درو باز و بسته كردي و هي رفتي و اومدي رفتم يه سلام بدم به يكي از مغازه دارهاي آشنا كه ازش واست لباس مي گرفتم چهل تومن پياده شدم!!بعد هم رفتيم خونه و گزارش رفت و آمدمون به سمع و نظر مبارك خاله اعظم رسانده شد .


روز جمعه مشغول انجام كارها بودم اون وسط مسطاش با هم بازي هم ميكرديم شب هم رفتيم خونه خاله اعظم و مشغول حرف زدن بوديم كه يكي از دوستاش اومد خونه شون يه دختر داره دو سال بزرگتر از تو به نام عسل يه بار تو احيا همديگه رو ديده بودين خلاصه وقتي خواست بره ( عسل باهاش نبود
) گفت آرشيدا بيا بريم خونمون با عسل بازي كن به من گفتي مامان برم منم پيش خودم گفتم عمرا كه بدون من بري گفتم من باهات نميام هان خودت تنها بايد بري گفتي باشه !!! بعد ديدم نه شوخي شوخي داره جدي ميشه دست مامان عسل رو گرفتي و راه افتادي رفتين تو آسانسور گفتم الانه كه گريه كني و بگي نميام ديدم خبري نشد چادرم و زدم سرم اومدم دنبالتون دوباره گفتم الان دم در ميگي نه نميام رسيدم دم در ديدم نه خيرررررررررررررر دستت تو دستش و رفتين تو خونشون ( همسايمون هستند بيرون مجتمع ) جام كردمممم بدو رفتم بالا و لباس پوشيدم اعظم ميگفت رفت گفتم آره باورم نميشه!!! خلاصه بعد 5 دقيقه اومدم دنبالت و ديدم خيلي ريلكس مشغول بازي هستيد و انگار نه انگار در نتيجه با عسل برگشتيم خونه تا دير وقت باهم بازي كرديد دعوا هم كرديد بعضي وسايلت رو بهش نميدادي اون قهر ميكرد تو ميگفتي عسل من باهات دوستم اونم ميگفت منم دوستم يه سري هم قهر كرد گفت ميرم خونمون تو هم بهش گفتي برو خونتون!!!!!خنده ولي خوب نرفت!!!! طرفاي يازده ديگه بردمش تحويل مامانش دادم واييييييييييي اومدم خونه اتاقت به طرز وحشتناكي بهم ريخته بود چنان اسباب بازيهات پخش و پلا بودند كه ياد شلوغ كاريهاي تارا و باربد افتادم و گفتم قربون تارا و باربد اونا به اين شدت همه چي رو قاطي نمي كنن اصلا نميدونستم از كجا شروع كنم تا نصف شب من فقط اسباب بازي جمع كردم و نتيجه گرفتم اگه يه بار ديگه اومد فقط يه سبد رو در اختيارتون بذارم.


شنبه و يكشنبه يادم نيست چه اتفاقاتي افتاد فقط اينكه شيفت ظهر مهدت تعطيل شده و فعلا مهد نميري شايد يه فكري كنم و چاره اي نيست جز اينكه صبح ببرمت بابا جون جون هم رفت تهران و بايد ديد چه ميشود!!!


دوشنبه عصر بعداداره زودتر خوابيدي و تصميم گرفتيم كمي قدم بزنيم يعني نميدونم به چه دليلي بهت قول داده بودم با سه چرخه ببرمت خلاصه قدري گشتيم و گندم حليم نداشتيم يه سوپري پيشمون هست كه هميشه خدا وقتي ميري مغازه اش و بهش ميگي فلان چيز رو داري ميگه نهههه اين دفعه ديگه بلند گفتم ميخوام بدونم واسه چي پس اين مغازه ات بازه اصلاً !!! خلاصه يه جاي ديگه هم رفتيم خبري نبود نزديكاي خونه خاله انيس بوديم گفتم بريم پيش تارا و باربد خوب معلومه ديگه جواب مثبته خلاصه رفتيم و دو ساعتي هم مونديم شما هم كلي بازي كرديد بنده هم گندم رو از خاله انيس گرفتم!نیشخند و بعد هم خونه حليم رو بار گذاشتم و زيرش شعله پخش كن گذاشتم و رفتيم خونه جون جون .!!!


سه شنبه :اون روز ديگه تصميم قطعي شد و گذاشتمت شيفت صبح البته از روز قبلش قرار بود بري ولي خوب نشد دير بيدار شدي و مامان جون جون هم ميگفت نه بچه خوابه دير بيدار شد و اينا سه شنبه هم به همين منوال گذشت و نشد ببرمت.


چهارشنبه ولي ديگه بي خيالت شدم اومدم دنبالت هنوز خواب بودي بيدارت كردم و لباس تنت كردم و رفتيم و حالا برنامه من اينطور شده صبح ساعت 7:30 ميام اداره بعد ساعت 9:30دوباره ميام تو رو ميبرم مهد بعد دوباره ساعت 1:30 ميبرمت خونه جون جون و بر ميگردم اداره بعد دوباره ميام از خونه جون جون ميبرمت!!!!!!!!!!اوهاوهاوه اون روز برگشتني من ماموريت بودم با ماشين اداره اومدم دنبالت و ديگه با خودم بردمت اداره و همون يه ساعت چنان خرابكاري كردي كه از كرده خويش پشيمان گشتم!!!


خوب خدارو شكر كه ديگه روز آخر كاري بود شب هم رفتيم رنگين كمان خاله انيس و بچه ها هم بودند و بعد با هم رفتيم پيتزا خورديم و بعد هم يه دور و خونه .


پنج شنبه  صبح هم رفتيم بيرون ولي دقيقا يادم نيست واسه چي عصر هم خوابيديم و شب كلي با هم بازي كرديم گفتم دوست داري بريم بيرون ميگي آره خوب كجا بريم ؟رنگيننننننننننننن كمانننننننننن!!!!! اي خدااااااااااااا خوب رفتيم يه عالمه تاب بازي يه كلي نق پشت بندش طوري كه مسئول اونجا گفت آرشيدا پس چرا امشب اينجوري شدي!!!!!! خلاصه رفتيم خونه و شام و سانس بعدي رنگين كمان در منزل!!!!!!!! البته يه مدتي هم هست با اين علي پسر همسايه پاييني كه يه سال ازت كوچيكتره و تو دقيقا مثل يه ني ني باهاش رفتار ميكني روابط حسنه اي برقراره و قسمتي از روز هم يا اون پيش ماست يا تو پيش اونها .


جمعه هم كه من بشدت مشغول كار و بار بودم رفتي پيش علي طرفاي ظهر و بعد علي اومد پيش تو به هر دوتاتون ناهار دادم البته با كلي جيغ و هوراااا و قر و به قول تو مامان برصق !!! علي هم هاج و واج مونده بود كه خاله چرا اينجوري ميكنه!!! خندهو اينجوري هر دوتاتون خوب غذا خورديد و روح مامان علي هم شاد شد !!! و به مامانش هم گفتم من كاري ندارم تو كارهاتو بكن آخه ظهرش شما پيشش بودين و من كارهامو تند تند انجام داده بودم كلا روابط همزيستي باهم برقرار كرديم من و مامان علي!!!!نیشخند نوبتي ميفرستيمتون پايين و بالا كه بتونيم به كارهامون برسيماز خود راضینیشخند عصري ديگه نرفتي پيش علي و نه من وقت داشتم باهات بازي كنم تو هم يه ريز عين راديو حرف زدي از كابينت كشيدي بالا چشمممم روشن !!!حالا كابينت بالا رو باز كني و ببندي ظرف نمكها رو آوردي ميگم مامان نريزيشون قبلش من استفاده كرده بودم قدري ريخته بود رو كابينت ميگي من نميريزم تو ريختي بعد چند دقيقه گفتم آرشيدا نكن ميشكني ظرفو ميگي مامان تو ظرفهاتو بشور چيكار داري!!!!تعجبتعجبمنتظر ديدم فايده نداره منم گفتم اگه نياي پايين منم ميرم كيفت رو برمميدارم واسه خودم همون كيف صورتي معروف كيتي كت كه عشقته و بر فرق سر ما جا داره شروع كردي به جيغ و داد و نميدونستي چطور بياي پايين و از هولت ليوان رو انداختي و شكوندي ، نشستي رو مبل با وسايل كيفت و رفتي زدي دسته عينكت رو شكوندي نه از اين عينك دودي الكيها از اينها كه واقعا آفتابين!!! حالا مونده تو استندباي تا بره درمانگاه ببينم اصلا درمان ميشه!!!!سوال دوباره از كابينت كشيدي بالا يه ليوان ديگه ديدي ميگي مامان اينو بندازم بشكنمش!!!!!شیطان بعد ميگي بهت بگم هان دست نزني به توستر دستت اوف بشه بياي رو اپن ليز بخوري بيفتي !!!و من داشتم فكر ميكردم اگه براي بار سوم ميبردمت رنگين كمان و يا اينكه باهات بازي ميكردم خرجم كمتر نميشد آيا؟ !!!! روزي هزار بار هم ميگي مامان تارا و باربد با هم ديگه دعوا كردن ! شب هم خونه جون جون.

 

 

رفتي دستشويي بهت ميگم بيا شلوارتو بپوش ميگي نميخوام و هرچي اصرار كردم نيومدي كلا اين بساط رو من بعد از هربار رفتنت به دستشويي دارم ميگم الان آقا مورچه مياد طرفت بلند ميگي : آقا مورچه بيا بيا مامانمو بخور!!!!خندهخندهاز خود راضیاز خود راضی

ميگي مامان برات برس و شونه صورتي بخرم ميگم آره ميخري؟مژه ميگي بگو دستت درد نكنه!!!!تعجبنیشخندخنثی

داريم ميريم خونه جون جون ميگي مامان خيلي وسيله دستته ميگم آره كمكم ميكني ميگي آره دستتو بده كمكت كنم.!!!!

يه شب ديگه داشتيم ميرفتيم خونه جون جون ميگم آرشيدا درو باز ميكني من وسيله دستمه سريع ميري تو اتاق يه دستت كيف يه دست ديگه اسباب بازي ميگي مامان نميتونم ببين وسيله دستمه خودت باز كن!!!!!!

 

 

يه شب ديگه خيلي جيغ ميزدي و اصلا هر چي ميخواستي جيغ ميكشيدي منم محلت نذاشتم و گفتم تازماني كه داد ميزني من چيزي نميشنوم هيچكاري هم انجام نميشه همون موقعها مامان جون جون تماس گرفت گوشي رو گرفتي با تمام قدرتت تو گوشي گريه كردي چنان كه اصلا من خنده ام گرفته بود بابت اين حركتت و مامان جون جون هم يه عالمه نازت رو خريد و كمي كيفور شدي و كلي هم البته منو دعوا كرد كه چيكار بچه ام كردي چه بلايي سرش مياري اينجوري گريه ميكنه چند ساعت پيشته!!!!!!!!!!!!!!!!!!!تعجبتعجبتعجب آخرش هم بغلت كردم و آروممممممممممم شدي.نیشخند

 

شنبه : باز به همون منوال رفت و آمد من بين خونه جون جون و مهد و اداره گذشت وهمين منو بشدتتتتتتتتتتت خسته كرده خيليييييييييييي طوري كه وقتي ميريم خونه و بعد ناهار ديگه توان كار كردن اضافه ندارم و غش ميكنم.

يكشنبه: صبح بردمت مهد بعد هم به فرموده دايي جانت رفتم دانشگاهش و قدري پيگيري واسه كارهاي پايان نامه اش البته اين قدري يكساعت و نيم راه رفتن در گوشه و كنار دانشگاه شد و در نتيجه چون حاكم بزرگ هم اداره بود ديگه نتونستم بيام دنبالت و مامان جون جون و پويا آوردنت خونه.

دوشنبه هم رفتم اهواز ماموريت و مهد تعطيل بود واست اون روز چون كسي نبود ببره و بياردت بدجوري خسته بودم و كلاً اخلاقم رفته بود مرخصي و طفلي تو كه چقدر هم معصومانه خودت بازي كردي و چقدرررررررر منو بوسيدي اون روز فداي تو مهربون دخترم بشم من قربون فهم و درك بالات برم من چقدر باهات بد اخمي كردم.عصر هم مامان جون جون تماس گرفت من قدري خريد دارم بيا بريم دلم نميخواست از خونه تكون بخورم تو هم خواب آلود و گريان و با كلي وعده و وعيد راضيت كردم كه بياي رفتيم و كلي هم خريد كرديم خونه كه رسيديم بد جور خسته بودم .


ديروز هم كه طبق معمول هي رفتم هي اومدم بعد اداره وقتي خواستم دراز بكشم آنقدر بالا و پايين پريدي و نخوابيدي منم خسته و مرده يه ماموريت با مسافت طولاني هم رفته بودم هي گفتم بخواب مامان بخواب من خسته ام گوش نكردي يه دفعه عصباني شدم و يه فرياد خيلي بلند كشيدم اصلا ماتت برد تاحالا همچين چيزي ازم نديده بودي چشمات گرد شده بود و ترسيده نگام كردي حتي گريه هم نكردي كه به اين بهانه از دلت در بيارم ناراحت خواستم بغلت كنم ازم كنار كشيدي و هي به خودت گفتي فضول فضول و بعد خوابت بردگریهگریه البته من ديگه خوابم نبرد گيج و منگ بودم يه ليوان خيلييييي بزرگ قهوه غليظ خوردم تا خستگيم دربياد و بيدار شدي اخلاق داشته باشم ولي حالم دگرگون شد و معده ام درد گرفت و بهم ريخت از اون طرف هم دايي جانت بخاطر تاريخ دفاعش بايد پايان نامه اش رو تحويل ميداد و هي تماس ميگرفت كه من برات ايميلش كردم پرينتش كن فلان صفحاتش رو رنگي پرينت كن بعد بده فنريش كن بعد بده خونه مامان اينا دوستم بياد ببره دير نري بسته بشن مغازه كي ميري كي ميري!!!!آخآخ به محض بيدار شدنت لباس تنت كردم و پياده راه افتاديم اول كافي نت كه فايل رو بگيرم كه خدا خيرش بده همونجا هم پرينت سياه و سفيد رو گرفت بعد رفتم يه جاي ديگه گفت برگي 2500 تومن رنگيتعجبتعجب رفتم يه كافي نت ديگه برگي 500 تومن و همونجا هم فنري ميكرد تو هم خسته شده بودي بغل ميخواستي تازه پي پي هم داشتي شكر خدا يه مسجد بود رفتيم اونجا بهت گفتم كارتو كامل انجام بده باز رفتيم كافي نت بعد قدري كه داشتم جمع و جورش ميكردم كه فنريش كنه هي گريه ميكردي پي پي دارممممم منم محل نذاشتم اعصابم خراب بود ظاهراً بدهكار هم شده بودم !!!!! تحويلش دادم و دوباره رفتيم بعد هم سيمي كه شد رفتيم پاساژ و قدري خريد و بعد هم خونه خونه به طرز وحشتناكي بهم ريخته بود ولي ديگه جان در بدن نداشتم فقط شامي بهت دادم و رفتيم خونه جون جون آخ كه چقدر دلم ميخواست امروز رو مرخصي بگيرم و ريخت اداره رو نبينم خيليييييييييي. الانم دير شده بايد بيام ببرمت مهد.


خوب الان برگشتم يه وقت فكر نكني فاصله اداره تا خونه كمه هان حالا بزرگتر بشي متوجه ميشي خير مسافت طولاني است و من با صد تا سرعت ميرم و ميام!!!!

 

خداجون ازت توان و قدرت مضاعف ميخوام و صبووري زياددددددددد كمكم كن و هوامونو داشته و كمكم كن بتونم ..... و دختر نازنينم هواشو خيلي داشته باش و شكرت بخاطر اين دختر خوب ميدوني كه هميشه به خودت سپرده است بديها و بلاها رو از وجود نازنيش دور كن.ممنونم خدا جونمممممممممممممم.

دختر نازنين و دوست داشتنيم دوستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت دارمممممممممممممممممممممممممم خيلي زياد و ببخش خستگيها و بي حوصلگي هام را.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (16)

مامان تارا و باربد
6 شهریور 92 14:07
دوست خوبم خدا قوت به خاطر این همه دوندگی و تلاش
مانتو هم مبارک بعد هم تو ظرفاتو بشور
برای من شونه صورتی نمی خری آرشیدا
کلا فسقلای ما یه جور خاصی خونتون رو به هم می ریزن با بقیه فرق فوکولن
تا این دائی جان دفاع کنه فکر کنم بتونی یه داستان بلند بنویسی از تدارکات
ورود دوباره به مهد مبارک


مرسي عزيزم ، استثناء فسقلاي شما خونه رو بهم بريزن خيالي نيست، آره والا داستان داريم ما!!!
مامان آیلا
7 شهریور 92 9:40
عزیزم خصوصی داری


چشم
مامان تارا
8 شهریور 92 19:58
بیا ... دختر بزرگ کن مانتو رو بره برای خاله بخره
بازهم که مامان ضایع شد خوشم میاد شناختت از دخترت در حد تیم ملیه

راست میگه تو ظرفهاتو بشور چیکار به این کارها داری ... مامان هم اینقد نق نقو ؟؟؟!!!

ههههههههههه بچه هم بچه های قدیم ... خدایی یادته وقتی میگفتن لولو میاد میبرت تا دوروز جیکمون در نمی اومد ... همچین بچه های پخمه ای بودیم ما

اوه آرشیدا جون یه وقت خسته نشی دست مامانو میگیری کمکش میکنی؟

حالا شدی همون مامان آرشیدای شاد و پرانرژی امیدوارم دیگه هیچ وقت غم تو دلت راه نیابه و هیچ طوفانی دیگه آروزهات رو به یغما نبره
دوستتون داریم خیلللللللللللللللللللللللللللی زیاد


دقيقاً همه چي براي اوناست حالا ما يه مانتو خواستيم اونم رفت واسه خاله اعظمش يه هچين دختري داريم ما!!
والا شناخت از بچه هاي اين دور و زمونه هوشياري بسيار ميخواهد چون هميشه در برابر رفتار ما پاتكش تو جيبشونهيادته واقعاً كه به ما هم ميگفتن بچه آخه!!!!!!
ما هم دوستتون داريمممممممممممممممممممممممممم خيلييييييييييييييييييي
مامان سونیا
9 شهریور 92 8:45
ای جانم قربون این دختر مهربون برم که حال مامانش رو میفهمه و موقع ناراحتی بوسه بارونش میکنه
البته بگذریم از اینکه لیوان میشکنه و روی کابیت میره و به مامانی امر ظرف شستن میده ولی در کل بسیار خانم میباشند این آرشیدا خانم تازه وقتی هم برات خرید میکنه باید ازش تشکر بکنی خو راست میگه بچم چرا بهت بر میخوره مامانی
درم که به موقع برات باز میکنه که شما به زحمت نیفتی وقتی دستت بنده
بعدشم که همراه خانم همسایه جایی نمیره
به دل نگیر مامانی همه بچه ها همینطورهستند ماشالله این کارهاشون به هوش ذکاوت بالاشون بر میگرده که میخوان ماهارو توی منگنه بگذارند تا خودشون بیشتر عزیز بشن


نه عزيزم چرا به دل بگيرم يعني تو فكر ميكني من اينقدررررررر با ظرفيتم كه به دل بگيرم نه عزيززززم من تازه ته دلم ذوق مرگ ميشم و كيف ميكنم
مامان آیلا
10 شهریور 92 11:26
مامانی خصوصی داری


چشم
حامی
12 شهریور 92 0:03
خـــــــــــــــــــــــــــــــــــدایا…
خدا در مکان های دور از انتظار
به دست افرادی دور از انتظار
و در مواقعی تصور ناپذیر
معجزات خود را به انجام می رساند.
برای آن مهربانِ توانا ، غیرممکن وجود ندارد …
همیشه ، همیشه و همیشه امیدی هست …
روزهایتان پر از امید و شادی


ممنون از لطفتون.
مامان آیلا
12 شهریور 92 9:38
مامانی پس کجایی ما عسک می خواییم


سلام گلم چشم مرخصي بودم.
مامی امیرین
12 شهریور 92 12:52
بچه های این دوره و زمونه به شدت مستقلن..
پسر کوچیکه منم همینطوریه..
واقعا جای تعجب داره مقایسشون با بچه های قدیمتر

خوب مامانی از این به بعد کاری به کار دخترمون نداشته باش..شما ظرفت و بشور.


بله حق با شماست فوق العاده مستقل و فوق العاده حاضر جواب.
مامان خورشيد
12 شهریور 92 15:02
من بالاخره موفق شدم كه كامنت بذارم. هورا.

الهي هميشه سلامت و پر انرژي باشين. برا من كه تهرانم اين رفت آمد وسط روز شما خيلي هيجان انگيزه. بهم نخندينا ولي توي تهران مثه رويا مي مونه بس كه شلوغه و راه ها دوره.

يعني اين دختري خوشمزه رو فقط بايد خورد. مردم برا اين جمله اش كه دستتو بده كمكت كنم.


ممنون از تلاشت عزيزم مرسي گلم تو تهران كه حتي فكر كردن راجع به اين رفت و آمد كاملاً غير ممكن به نظر ميرسه .
مامان خورشيد
12 شهریور 92 15:04
خورشيد اصلن صبر نمي كرد تا ازش دعوت كنن. هركي مي خواست بره اتوماتيك دنبالش راه مي افتاد.
وقتايي كه هم كه من برا كاري و جايي برنامه مي ريختم خودش پيشنهاد مي داد منو ببر خونه فلاني تو به كارهات برس.
قربون آرشيدا كه انقدر با معرفته.


خورشيد عزيز رو كه بايد بغل كرد و فشرد
مامان نوژا جونی
13 شهریور 92 11:01
هزار ماشاله حافظه مامانی چقدر خوب مینویسی .عزیزم آرشیدا جونو یه عالمه ببوس با اون حرف زدنای قشنگش


ممنون گلم از لطفت.
مامان بابای الیسا
14 شهریور 92 11:21
این دخترها با این بوسه بارون کردناشونه که دل مارو حسابی میبرن حالا بماند دستوردادناشو اما همه کاراشون لذت داره


دقيقا همينطوره عزيزم.
مامان سونیا
15 شهریور 92 19:43
من از تو گلبنی بهتر ندیدم / ز تو باغ گلی خوشتر ندیدم

میان این همه گلهای عالم / گلی خوشبوتر از دختر ندیدم . . .

روز دختر آرشیدا نازی مبارک



ممنون گلم بر سو نياي نازنينم هم مبارك.
ღ مامانِ آینده یه فسقـِــلی ღ
16 شهریور 92 0:09
خداوند لبخند زد

دختر آفریده شد!

لبخند خدا، "آرشیدا جون" روزت مبارک...




مرسي خاله جونم.
مامان آیلا
16 شهریور 92 9:35
خانم خانما روزت مبارک


ممنون خاله جون.
مامان اینده یه فسقلی
18 شهریور 92 22:15
ای خدااا
من چقدر خندیدم از بابت نمک و حرق جون جون به شما که چند ساعته پیشته
این پست رو قبلا تا نصفه هاش خنده بودم
چه خوبه که حرفای ارشیدا پررنگ کردی
مامانی
خدایششش عجب حافطه ای دارین ماششششالا
ببخشید کامنتهام کوتاه هستن، اخه با تبلت اومدم اینجا


راستتتتتت ميگي يعني باور كنم روزي چندين بار به خاله انيس ميگم من كلا آلزايمر گرفتم فكر كنم پس حافظه كوتاه مدتم دچار خدشه شده.