آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

پایان هشت ماهگی

1390/4/22 13:26
نویسنده : مامانی
425 بازدید
اشتراک گذاری

مباررررررررررررررررررررررررررررررررررررک مبارک

هشت ماهگیت مبارک نفسسسسسسسسم

۩۞۩  سلام عزیزان خیلی خوش آمدید تصاویرشباهنگ Shabahang's Pictures ۩۞۩

عشق من سلام امروز روز خیلی خوبیه چون دختر خوشگل و ناناز من هشت ماهه میشه بزنم به تخته چقدر زود بزرگ شدی و روز بروز خوشگل تر و جیگر تر میشی عسلم از اینکه مامان دختر خوبی مثل تو هستم خیییییییییییلی خوشحالم قربونت برم خدایا شکرت شکرزت بخاطر این نعمت بخاطر این دختر، خدایا عمر طولانی با عزت و سرافرازی و آرامش به دخترم بیده و از همه بدیها و بلایا و سختیهای روزگار محفوظش بدار آمییییییییییییییییییین.

دیروز که رفتم خونه جوجوی مامان خواب بود البته یه دفعه بیدار شدی که بهت شیر دادم و دوباره خوابیدی ، پویا خونه نبود  یعنی اومده بود و رفته یبود این عسل خاله حسابی منو به خودش گرفتار کرده اگه یه روز نبینمش بهم سخت میگذره شکر پنیر خاله اش ! طرفلای ساعت 3:30 بیدار شدی محکم بغلت کردم و بوسیدمت فدات بشم ، بهت سرلاک دادم و قوطی خالی سرلاکتو دادم دستت که باهاش بازی کنی و تو چنان مشغولش شدی که انگار گرونترین اسباب بازی دستت حرکاتت رو که دیدم به ذهنم رسید ازت فیلم و عکس بگیرم و برای اینکه به دوربین گیر ندی تنظیمش کردم روی میز و خودم اومدم پیشت بعد از غذا رفتم که ظرفهاتو ببینم حدود یک دقیقه ای ازت بی خبر موندم که یه دفعه با صدای مامان جون جون که خواب بود اومدم طرفت با سرعت نور خودتو رسونده بودی به مامان جون جون توی اتاق و مشغول مچاله کردن روزنامه اش بودی و درنتیجه از خواب بیدارش کرده بودی ای شیطون بلا .

 تصاویر زیباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نویسان،آپلودعکس، کد 
موسیقی، روزگذر دات کام http://www.roozgozar.com

 آوردمت بیرون و باهات بازی کردم تو هم ر فتی سراغ سیمهای برق ، عصر که دیگه مامان جون جون بیدار شده بود سریع رفتی پیشش منم اومدم پیشت تو هم که دیدی دو تا مامان پیشتن ذوق کردی و رفتی واسه خرابکاری هر از چند گاهی هم یه نگاه به پشت سرت مینداختی رفتی سراغ تابلوهای دایی و هی هلشون دادی تا بیام حرکتی بکنم انداختیشون تو سر خودت و گریه ات به آسمون رفت بغلت کردم و بوسیدمت این دفعه خواستی بری پیش خاله توی اتاق و دیگه کار نداشتی پله ای جلوت هست و دستات رفتن پایین و نزدیک بود بر گردون بزنی که گرفتمت و تو دوباره خواستی بری گذاشتمت توی اتاق و رفتی سر پای خاله نشستی و حالا نکوبی روی کیبورد پس کی بکوبی!

دوباره به سرم زد ازت فیلم بگیرم دوربین رو گذاشتم روی میز اما این دفعه ندیده نگرفتیش و رفتی دستتو اونقدر دراز کردی تا بند دوربین اومد دستت و کشیدیش  و آخر دوربین رو انداختی ، عصر با وجود اینکه خوابت میومد هر کاری کردم خوابت نبرد تا ساعت 7:30 خواستم ببیرمت بیرون دیدم هم هوا گرمه هم کمی بهانه میگیری این بود که لباستو عوض و بهت شیر دادم و تو بعد خوردن شیر در یک باور نکردنی سریع خوابت برد شبت بخیر عسلم خوابهای طلایی و خوب ببینی. دوستت دارم عزیزمI Love You

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)