آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

برو اداره پول بيار!!!

1392/9/4 11:32
نویسنده : مامانی
434 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دخمليخجالت خوبي خانوم خوشگله خجالت ؟!! خوبي خانوم خرگوشه ؟!خجالتچشمک الهيييي تو چه مامان خجالتي داشتي و خبر نداشتي والا به قر عان!!!نیشخند خو حق داري ديگه اصن من نميدونم اي چه وضيه درست كردم هان!! نشد كه بشه ايطوريييي ( قال الصاحبخونتن في بوشهر )!!!!نیشخندنیشخند اعتراف ميكنم كه بسيار براي آپ كردن تنبلي ميكنم البت بعضي مواقع هم كه ميخوام بيام واسه مرقوم فرمودن، بعضياااااااااا نميذارن !!!چشمکچشمک ( خودش ميدونه با كي هستم ) تعجب القصه آقا ما بايد برگرديمممممممممممممممممممم بريم زمان عهد دهه محرم و از اون سه شنبه اي بگيم كه خان دايي جان و زندايي جان نزول اجلال فرمودند و تشريف آوردن ولايت!!!نیشخند و روح پر فتوح ما و خصوصا جوجه هامون از پويا بگير بيا تا نيكا رو شاد نمودند حالا چي اون روز سه شنبه 8 محرم مامان خانوم آش نذري داشتند و بنده قرار بود كه ظهر مرخصي بگيرم و زودتر بريم واسه كمك آخه من نباشم نميشه كه كار راه نميفته ( مامان از خود متشكر ) نشون به اون نشون كه ما شب قبلش واسه مامي هي سير و پياز سرخيديم و تا يك بعد از نيمه شب اونجا بوديم و تا خوابيديم دير شد و عليا حضرت به زور بيدار شدند و تا برديم مهد شد 8:30 فك كن با يه ساعت تاخير رسيدم اداره اوه ماي گاد چي كشيده رئيس تو دلش جگرش پاره پاره شدنیشخندشیطانشیطان كه خوب البته خيالي نيستنیشخندشیطان بعد تا ما رسيديم رئيس رفت بيرون ما هم رفتيم كنكاش و كاشف بعمل اومد كه اوشون هم مامي جانشان نذري دارند و تشريف بردند مرغ پا كنندقهقههقهقهه هي هم دايي مي زنگيد مياي نمياي و خوب عليرغم پوست كلفتي كه در خودم سراغ دارم ولي همچين يه نموره روم نميشد ظهر هم زودتر برم امداد اينه كه عذر تقصير رو انداختم گردن مامان جون جونشیطان و گفتم كه نميام و خودتون دانيد و آش و كشك و پياز داغنیشخند تازه سپردم كه دخملي رو هم از مهد زودتر بياريد كه ماموريتي پيش اومد و بعد خودم رفتم بردمش و دوست داشتم واسه برو بچ آش بيارم كه هنوز آماده نبود و هيچي ديگه خلاصه كاشف بعمل اومد كه رئيس تشريف نميارند و در نتيجه شيطون رفت تو جلدمو هي گفت برووووو برووووو برووووووو ولي خدائيش اصلا حسش نبود كه برم اينه كه هي زنگيدم به دايي كه بيام لازمهههههه كه بيام آخرش گفت اوهههههه چقدر ناز ميكني تو ،خو اگه ميتوني بيا ديگه خودتو نخوايم ماشينتو ميخوايمدل شکستهدل شکسته ،بچه بددددد، رفتيم و كمك كرديم و ماشين رو داديم خان دايي و ديگ سابيديم اوه بعد هم خير سرمون بلند شديم چند كاسه مال دوستان خودمون بريم بديم كه سر پيچ خيابون يه پرايد محترم كوبيد تو ماشين عروسك منو خلاصه مه شكن نازنينمو شكوند بي تربيت عصبانیپليس بي ادب هم اومد گفت تقصير خودت بوده بچه بد، من نميدونم اين فرهنگ كي ميخواد واسه آقايون جا بيفته كه ليدي ايز فرست آقا ليديييييي ايززززززززز فرستتتتتتنیشخند ،بچه بد ، ور وجكمون رو برديم خونه و لالا كرديم و شب هم اجمعين رفتيم خونه عمه واسه شام نذري اونجا هم شاهزداه خانوم هي از پله رفت بالا و اومد پايين اونم با كفشهاي ملت از نوع پاشنه بلندش و ما هي قبض روح شديم بجاي شام هم باميه ميل فرمودند و ما هم حرصشو خورديم بعد هم رفتيم خونه جون جون چون ما خيلي شيك خودمون رو تلپ كرديم و خوابيديم .

روز تاسوعا هم كه دلمون ميخواست تا لنگ ظهر بخوابيم ولي دايي هي اومد بلند حرف زد تو آشپزخونه و نذاشت جيگمل هم بيدار شدند و كلاً همه چي تعطيل هي حرفيديم و هي سر و صدا كرديم با تناژ بالا چه شود لپ تاپ نازنيمو آوردم كه باز دخملي هي دستش جلوي دستم بود بهش ميگم ميخواي واست لپ تاپ بخرم ميگه نه همينو ميخوام اي بابااااا چه گيري كرديم هان !!! بالاخره خانومي خوابيد و دمدماي غروب هم همه رفتيم بيرون اگه چيزي از عزاداري مونده ببينيم طفلي مامان هم كمر درد داره و نميتونست پا به پاي ما بياد و هر جا چشم انداختيم شايد مسلموني يه صندلي خالي چيزي گذاشته باشه بي فايده بود بعد هم رفتيم قلعه!!!!!دايي شام نذري گرفت واسه خودش و پويا كه آرشيدا قسمتيش رو خورد شب هم نيكا جوجو عشق خاله اومد همراه بابي و مامي و گل از گل پرنسس من شكفت بعد هم ما رفتيم خونه خودمون.

عاشورا: بنده بشدت مريض شدم و نميتونستم از صبح تكون بخورم به زور يه سوپ درست كردم و دختري هم ميگفت مامان چي شده پا شو ديگه الان بيدار شدي ولي خوب واقعا حالم بد بود مجبور بودم كارهام رو هم انجام بدم و به دختري هم برسم كمي خوابيديم و عصر بهتر شدم و خانوم رو با سه چرخه بردم بيرون يني كلاً جنبه ندارم بمونم تو خونه استراحت كنم آنقدر دير رفته بوديم همه داشتند بر مي گشتند خونه ما هم پياده رفتيم تا روي پل و برگشتيم با دايي هم تماس گرفتم گفت با هم بريم بيرون و ما رو يه ساعت كاشت و سبز شديم تا تشريف آوردند رفتيم سبزقبا گفتند مراسم شام غريبان داره داشت دعا كميل ميخوند كه خانومي گفت ج.ي.ش دارم منم بردمش و تا دستهامو بشورم چند ثانيه رومو ازش برگردوندم ،برگشتم ديدم نيست هي صدا زدم خبري نبود داشتم ميمردم ولي دلم ميگفت كه رفته پيش داييش داخل بدو رفتم تو ديدم اونجاست عصباني شدم و يكي زدمش كه چرا راه افتادي و اومدي، بهش اطمينان دارم و ميدونم زماني از پيش من تكون ميخوره كه مسير مقصد رو بلد باشه ولي اين دليل نميشه اگه كسي ميبردش من چيكار ميكردم خلاصه كلي گريه و منم منت كشي كردم بعد هم بسكه هي پاشد و نشست و رفت پيش اين ني ني و گاهي اون وسط مسطا جيغ كشيد و همه هي برگشتن ما رو نگاه كردن گفتم تا احتراممون سرجاي خودشه پاشيم بريم برگشتني رفتيم تو سوپر چشمک شير بخرم يهو چشمم افتاد به قوطي بادام زميني و گرفتم دستم ببينم چيه مگه دخملي ول ميكرد منم گفتم خودت پولشو بدهتعجب آخه روز قبلش ايشون كيف بنده رو خالي فرموده و گذاشته بود تو كيف خودش فك كن تو راه ميخواستم واسش بيسكويت و شير بگيرم از ايشون پول گرفتم!!!!تعجبتعجب كلاً دخل ما در اختيار ايشونه تازه رفته كيفمو باز كرده ديده پول توش نيست ميگه مامان پول ميخوام ميگم ندارم ميگه فردا برو اداره پول بياررررر!!!!تعجب خلاصه دست فرمودند تو كيفشون و پونصد تومن درآورده ميگه پول بادامها ميگم كمه بيشتر بده يه دو هزار تومني هم درآورده ميگم باهم كمه ميگه ديگه پول نميدمممممم!!!تعجب فكر ميكنيد چي شد آفرين بچه خوب خودم حسابش كردم و خريد يه پاكت شير واسم بيست هزارتومن پول رايج مملكت آب خورد، تا من باشم جلوي دستمو بگيرم!!!

روز جمعه هم كه كلهم اجمعين خونه بودم چون دوباره سرماخوردگيم عود كرد  و نتونستم مشرف بشم بيرون، خان دايي جان و زندايي جان هم عصرش برگشتند تهران .

شنبه: آقا ما از صبح اومديم اداره ديديم حالمون خيلي بده سرفه فجيع و كلا تو اين دنيا نبودم اين شد كه ظهر كمي زودتر رفتم دنبال خانوم تشريف برديم درمانگاه و دو تا آمپول نوش جان فرموديم بعد هم رفتم مهد اين برنامه تاب سواري كه كلا براهه و تعطيلي نداره اگه محمد امين هم باشه كه چه بهتر ، اون روز هوس كردم با خودم بيارمت مهد كيف كردي هان بعد رفتيم ناهار بخوريم كلا خاله انيسه شده ،انيس وهي بلند بلند هم صداش ميكني انيس انيس بعد اين همكارمون خنديد و گفت من ديگه باهاش شوخي نكنم ميترسم چند دقيقه ديگه هم به من بگه مسعود مسعود!!!خندهخنده از ذوق بودن تو اداره و ديدن خاله جانش همچين به نموره بهتر غذا خورد چون مدتيه كه غذا خوردنش اصلا خوب نيست و هر كي مي بينه ميگه خيلي لاغر شده البته ترك شيشه هم بي تاثير نبوده و طبق پيش بيني خودم براحتي با نخوردن شيشه كنار اومد چون ايشون دو سالگي ترك كرد من خودمو كشتم كه دوباره شيشه بگيرم يني يه همچين مادر اجوج مجوجي هستم من برعكس همه دنيا ،كلا خلاف جهت جريان آب شنا ميكنم!!!!! جان!!!!!تعجبتعجبنیشخند بعد هم خونه و لالا و سرفه هاي بي پايان و خفه كننده من.ناراحت

يكشنبه: ازاونجايي كه روز قبل دمار از روزگارم در اداره همراه با دخملي دراومده بود و به شكر خوردن افتاده بودم و اصلا نذاشت پشت سيستم بشينم بردم خونه مامان جون جون بعد ميگه كه نهههههه من ميخوام بيام اداره بشينم پشت سيستم كار دارممممممم!!!! يني يه ساعت طول كشيد و با جيغ و داد و فرياد موند حتي بابا اومد بغل جون جون محبوبش هم نرفت خوشم مياد كاري ميكنه كه به شكر خوردن بيفتم منم با ناراحتي برگشتم اداره بعد عصر رفتم دنبالش خوش وخرم مشغول دل و قلوه دادن به مامان و بابا جون جونشه اونوخ منو كه مي بينه ميگه بهلم كن بيا پيشم و اگه دير برم هم كه امواج فراصوتي بنيان خونه رو ميلرزونه و مامان ميگه كه والا تا الان كه ساكت و آروم بازي ميكرد تو كه مياي بلوا ميشه!!!! نتيجه اخلاقي اينكه ظاهراً مامانها خودشون مايه دردسرن!!!!! البته خوب بچه ها چون دور بودند چند ساعتي و دلشون ميخواد كه حالا هي بهل باشند و جبران كنيم و ما هم خسته كار چه معجوني شود اين!!! بقيه روز رو يادم نمياد چه كرديم.لابد خواب عصر و بعد هم كل كلهاي پايان ناپذير مامي و دخي.

تو اين مدت خيلي حرفهاي جالب و شيرين زبونيهاي زيادي كردي كه متاسفانه فراموش كردم يه روز ميگي مامان فردا من ميرم اداره تو برو مهد كودك بعد من ميام دنبالت ، هر وقت عصباني ميشي ميگي بچه بد من ديگه مامان تو نيستم !!! استعداد عجيبي در بهم ريختن خونه داري و ظرف سه سوت خونه ميشه بازار شام يه روز خونه افتضاح بود هان يني يه چي ميگم يه چي ميشنوي راه ميرفتي پات رو يه چيزي ميرفت شب كه خوابيد منم نتونستم تحمل كنم خونه رو مرتب كردم و اينا اونوخ روز بعدش از سر كار برگشتيم تا رسيديم خونه ميگي اه مامانننننن اينجا چرا اينجوري شده؟! ميگم چه جوري ميگه من اينهمه همه چي رو پخش كردم چرا جمع كردي بعد سريع رفته تو اتاق سبد اسباب بازيش رو پخش كرده بعد بغلش رو پر اسباب بازي كرده آورده تو پذيراي و پخش كرده ، اينجوري بايد باشه!!!!!!تعجبتعجب

روز چهارشنبه هم بعد اداره هوا عالي بود يه دوري زديم بعد تو مسير ميگي ماماننننن ميخواي بريم رنگين كمان من بازي كنم؟خنده هيچي ديگه شب رفتيم رنگين كمان و ايشون بازي كردند.

پنج شنبه صبح هم يه كاري داشتم بيرون انجامش دادم بعد ديدم وقت داريم رفتيم پارك خانواده مقادير متنابهي بازي كرديم منم يه دل سيررررررررررررررر تاب بازي كردم نیشخند بعد ديديم داريم ضعف ميكنيم برگشتيم خونه بهت ناهار دادم و تا من ناهار بخورم رو مبل خوابت برد ، غروب هم رفتيم خونه خاله انيس باتفاق رفتيم بيرون و باز هم دوي ماراتن من و خاله و خيلي شيك رفتيم رو بيلبرد بسكه دوئيديم دنبالتون و صداتون كرديم بعد هم از اونجايي كه كلاً جنبه با ما قهره رفتبم واستون از اين بادكنكهايي كه ادعا داشتند توشو پر هليوم كردند گرفتيم و حرص خورديم چون بند بلندي داشتند هي رو زمين كشيدينش و يا كلا ما بايد براتون ميگرفتيمشون تارا خانوم لطف فرموده و پكلاندش كردند بعد هم رفتيم رنگين كمان و جيغهاي دخملي و باربدي چون بچه ها ميديدند ، بادكنكها رو و دوست داشتند بازي كنند و اينها هم كه حس مالكيت و ما كه بايد نگهباني ميداديم كلي هم ازمون آدرس گرفتند كه از كجا خريديد بايد بريم اونجا و پورسانت تبليغاتمون رو ازشون بگيريم والاااااا !! بعد هم خداحافظي جانسوز و خونه و لالا.

جمعه: آقا عرض كردم خدمتتون كه جنبه با بنده نسبت معكوس داره اون روز ما كار زيادي نداشتيم ناهار هم پلو ماهي بود (جايتان سبز ) تماسيدم با بابا كه بريم باغ اول گفتند نه بعد گفتند باشه و ما هم سريع آماده شديم و با مامان و بابا جون جون رفتيم آخخخخخخخ كه بارونهايييييي بسيار زيبايي كه چند روز گذشته زده بود هوا رو بسيار لطيف كرده بود درختها شسته و تميززززززززززز ميوه ها مثل لامپهاي نارنجي رنگ لابلاي شاخه هاي درخت برق ميزدند يه عالمه سبزي و ما هم شديم باغبان!!!! كلي با مامان جون جون سبزي چيديم و دخملي هم كمك ميفرمودند ، امااااا هلاك رسيديم خونه فرستادمت حمام تا ناهار آماده بشه، بهت ناهار دادم و جمع و جور كردم و تا ناهار بخورم شد 5:30 بعد تازه فهميدم چه گلي به سرم زدم حالا كي اينهمه سبزي رو بشوره و جمع كنه منم خستهههه خانومي خوابيد و من تا يازده يه لنگه پا مشغول بعد هم لالا.

شنبه: به مناسبت فعاليت زياد ديروز و كم خوابي و خستگي سردردم از صبح شروع شد عصر هم اومدم دنبالت و اصلا نخوابيدي كلي هم جيغ زدي دلم براي يه ذره خواب ميرفت منم ديدم فايده نداره رفتيم بيرون خريد و قدري كار داشتم انجام داديم آخخخخخ كه سرم داشت ميتركيد، خونه هم منفجر ،نميتونستم تكون بخورم دو تا كدئين خوردم و خوابيدم.

يكشنبه: با وجود اين صبح هنوز سر درد داشتم ولي بهتر بودم ظهر اومدم دنبالت ميگي ماماننننن من ميخوام بيام اداره ميگم بياي چه كني ميخوام بيام شيطوني كنم!!!!تعجب جان مگه اداره مهدكودكه!! اونوقت بعد اداره و رسيدن به خونه خوابيدن دخملي با يه دوست عزيزززززززززززززززز تماس گرفتم قلبماچ و بعد هم رفتم تو آشپزخونه و كم كاري ديروز رو جبران كردم يه ليوان قهوه غليظظظ هم خوردم كه خستگيم در بياد و سردردي كه داشت دوباره خودشو نشون ميداد ولم كنه بعد هم با پويا و مامان جون جون رفتيم ددر و خريد و بعد هم خونه ، خاله انيس يه آش خوشمزه بهمون داده بود منم گرم كردم كه بخوري ريختم تو بشقاب و گذاشتم رو اپن تا من داشتم دستهامو ميشستم بادبزن رو آورده كه ظرف رو اپن رو خنك كنه و اين همانا و پاشيدن آش داغ تو صورتش همانا با جيغت به خودم اومدم خدا رحم كرده بود حتي گوشه چشمت هم بود و اتفاقا آش بسيارررررر داغ بود صورتت قرمز قرمز شده بود سريع خمير دندون گذاشتم و كلي گريه كردي و آش رو هم خوردي و خدارو شكر صورتت هم بهتر شد نگران بودم مبادا لك بزنه كه خدا رو شكر سطحي بود بعد هم رفتيم بخوابيم الكي جيغ ميزدي گفتم اگه بخواي جيغ بزني من ميرم تو پذيرايي ميخوابم تنها ميموني صاف برگشتي ميگي برو بخواب ، خوب منم رفتم !!! بعد هم منت كشي كردي !!!!!!!!! و چون جيغ ميزدي محلت نذاشتم بعد هم گريه ميكردي محل نذاشتم كم كم ديدم نه قضيه جديه تو گريه هات ديگه ميگفتي من مامان جون جونمو ميخوام كه خوب ديگه دلم طاقت نياورد و بغلت كردم و بوسيدمت و بعد هم خوابيدي و نهايتا من موندم و احساسات جريحه دارشده ام.ناراحتگریه

خداي خوب و مهربونم ممنونم بخاطر همه چيز بخاطر نعمت سلامتي بخاطر دوستان خوب و مهربونمون هواي دوستان و عزيزانم رو داشته باش سلامتي همشون رو از تو ميخوام كه بهترين نعمته حتي اگه ما بهش بي توجه باشيم ، هواي دخمليم رو هم داشته باششش ، دوست دارممممممم خداي خوب و مهربون كه هيچ كاريت بي حكمت نيست .

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (15)

مامان تارا و باربد
4 آذر 92 13:31
اول که سلام دستت درد نکنه حالا اگه هر روز بنویسی بهتر نیست تا قربونت برم سه هفته نامه بنویسی ایشالا همیشه خوش باشید و ددر برید و خوش بگذرونید و بی زحمت کارررررررررررررررررر برای خودتون نتراشید از ما گفتنننننننننننننننننننن و از شما و بنده عمل نکردن امیدوارم که انرژیت چند صد برابر بشه و وقتت ایضا و هیچ عاملی موجب تاخیر در نوشتن خاطرات گلی خانوم نشود و بی زحمت تنبلیتون رو گردن دیگران نیندازید فقط می تونی بندازی گردن قطعی اینترنت و لاغیر لحظه هاتون پر شادی و نشاط و سرزندگی و خدا رو شکر به خاطر همه چی می خوام برات یه بادکنک هلیومی بخرم چه مدلی دستور می فرمایید
مامانی
پاسخ
فدات عزيزززززززززززززززززززمممممممممممم بالاخره اين وسط مسطا كسي بايد تقصير تنبلي ما رو گردن بگير نميشه كهما هم مي گرديم ببينيم زورمون به كي ميره ميندازيم گردنش ،آخ جوننننننننن بستني قيفي باشه پليززززززززز!!!
مامان سونیا
5 آذر 92 9:40
عجب پست طولانی و پر ملاطی بود حالا من چطوری کامنت بگذارم برای اینهمه کار و شرین زبونی اول از همه عزاداریهاتون قبول دوم همیشه شاد باشید و به ددر و خوشگذرونی سوم دخمل راست میگه برو اداره براش پول بیار بابا این دختر اصفهانی که نیست پس چطور انقدر سفته و ولخرج نیست ای جان راست میگه بچه باید همیشه توی خونه تا زنو بره لای اسباب بازی چرا فقط خونه ما اینطوری باشه خو بزار مال شما هم اینجوری باشه انشالله که این سرمارخوردگی هم دست از سرتون برداره خانمی فقط مواظب باش به دخملی ندی این ویروس رو الهی الهی خدا رحم کرده بچه صورتش زیاد نسوخته و سطحی بوده خیلی مراقب باش عزیزم دیگه براش از این اتفاقها نیفته این دختر من که صورتش داغونه جای چهار پنج تا زخم توی صورتشه تایک جاش خوب میشه برای بعدی برنامه ریزی میکنه دست و پاهاش هم که همیشه کبود بس که شیطونی میکنه از در و دیوار بالا میره
مامانی
پاسخ
مرسي عزيزم كه اينهمه با دقت خوندي چشم حتما، اي جاننننننننننن سونيا گلي بهش نمياد اينهمه شيطون باشه بوسسسسس براي گلي خانوم
زهرا م
5 آذر 92 10:52
سلام امیدوارم خوب شده باشی گل دخترهم خوش وخرم باشه واقعا برای تمام نعمت هایی که خدا بهمون داده باید شکر گزار باشیم
مامانی
پاسخ
سلام عزيزم مرسي خانومي آره واقعاً بايد هميشه شكرگذار بود.
مامان آیلا
5 آذر 92 11:56
به به چشمها روشن لفطا مامانی زود به زود بیا تا ما خاطرات رو می خواییم از اول بخونیم تا آخر که می رسیم حساب شیرین کاری های خانمی از دستمون در می ره در ضمن من هر وقت بیام وبلاگ حتما حتما به چند تا از دوستان سر می زنم از جمله شما
مامانی
پاسخ
چشممممممممممممممم ، مرسي عزيزم لطف ميكني
مامان آیلا
5 آذر 92 11:57
خوب روزگار برعکس شده حالا دختر ها به مامان ها پول تو جیبی می دن حالا بشین و بقیه اش رو ببین
مامانی
پاسخ
اوضاع و احوالمو مي بيني تو رو خداااااا
مامان آیلا
5 آذر 92 11:58
جای من خالی که حسابی آش می خوردم نوش جونتون
مامانی
پاسخ
آره واقعاً جاي شما خالي مرسي عزيزممممم
مامان آیلا
5 آذر 92 12:00
لطفا عکس مکسم یک دفعه ای نذارید آخ بابا ما منتظریم احساس می کنم رو حیه هم خیلی خوبه امیدوارم همیشه لبخند به لبتون و شادی تو دلتون باشه
مامانی
پاسخ
چشمممممممم حتماً خدارو شكر خوبم مرسي عزيزممممممممم
سارا مامان آرتین
5 آذر 92 15:22
قبول باشه نذریتون ... تا ساعت یک پیاز داغ میگرفتی چه جوری با بوی پیاز خوابت برد؟؟؟ کلا دوست دارم نوشتنتو و لحنتو وای منم خیلی میترسم از گم شدن و خدای نکرده ... نمیدونم ؟آدم با خودش هزار فکر میکنه ... دعوا بکنی یه جور ناراحتی دعوا نکنی یه جور دیگه پله ها با کفشهای پاشنه بلندو دوست داشتم
مامانی
پاسخ
فداتتتتتتتتتت عزيزم كه اينهمه با دقت ميخونيمرسي عزيزم من خودتو دوست دارمدقيقاً همينطوره كه ميگي دعواشون كه بكني بعد خودت پشيمون ميشي
سارا مامان آرتین
5 آذر 92 15:24
وای یادم رفت ... خوب خانومی برو اداره پول بیار خخخخخخخخ ضمنا آخی ماشینت ... خداروشکر که چیزه خاصی نشد ... لیدیز رو خوب اوومدی
مامانی
پاسخ
بله چشم حكتمن ،آره پرايد بي ادب هم مقصر بود ها ولي چون تو اصلي بود ما شديم مقصر بعد اون اصلا هبيچ خسارتي نديد فقط زد ماشين نازنين منو داغان كرد بچه بد
ღ مامان ِ آینده یه فسقِـلی ღ
5 آذر 92 15:40
سلام. به بهههه میبینم که آپ کردین خیلی هم پست ِ قدبلندی ِ ماشششششششالا میام پیشت، گلم.
مامانی
پاسخ
سلام عزيززززززززم پيش بينيت درست از آب دراومد منتظرتم.
مامی آرشیدا
5 آذر 92 20:43
اول اینکه عزاداریهاتون قبول باشه.دوم اینکه خیلی باحال بودکه ازآرشیداجون پول میگیرین کلی خندیدموسوم اینکه همیشه سلامت وخوش باشیدالهیودرآخراینکه شماهمدان هستیدخاله؟؟
مامانی
پاسخ
اول اينكه مرسي عزيزم از شما هم قبول باشه دوم اينكه سوم اينكه ممنون گلمو در آخر اينكه نه چطور مگه؟!!
مامی آرشیداجون
6 آذر 92 21:41
اوکی آخه همدان هم یه شهربازی به اسم رنگین کمان داره منم خانم مارپل شدم
مامانی
پاسخ
عجبببب!!!
★ مامان آینده یه فسقلی ★
12 آذر 92 1:40
سلام ..... جوووونم تمام پستت رو خوندم بابا ماشششالا، عجب نفسی هم دارین و البته حافظه. ماششششششالا منتها چون الان با تبلت هستم، نمیتونم تک تک جمله ها و نظرمو بگم، یه کم سخته. باز هم با سیستم میام پیشت خخخخخیلی باحال مینویسی... عاششششقتم ای جاااان، تماس تلفنیمون هم نوشتی ، یادش بخیر چقدر انرژی گرفتم خداییش ♥ ♡ ♥ ♡ ♥ ♡ ♥
مامانی
پاسخ
فدات عزيزم باعث خوشحاليه كه از من انرژي ميگيري بايد به خودم اميدوار باشم.
مادر امیرین
18 آذر 92 11:04
والا چه صیر و انرژی داریم ما واسه سر و کله زدن با اینها!!!! من دیروز با دوتاشون با دوستم رفتم مثلا خرید..یعنی پشت دستم و داغ کردم که دیگه همزمان با دو تاشون هوس پاساژ گردی نکنم...آبرو برام نموند1!!!!!!!! الهی بگردم..حتما خیلی سوخته بوده صورتش.... خدا رو کر که به خیر گذشت... میگم چه حافظه خوبی د تارین و خاطرات چند هفته رو کامل نوشتین... اما من الان با خوندن این پست بلند والا هنگ کردم و نمیدونم واسه چیش نظرم و بگم... ببوسش ناز دختر.
مامانی
پاسخ
آيييييييي گفتي يعني قشنگ تابلو ميشيم فكر كن دو تاخانم دنبال سه تا بچه بدون چه شود ،آره خدا بهش رحم كرد خيلي ترسيدم ، مرسي عزيزمممممممممم از اينكه خوندي و نظر گذاشتي
ღ مامان ِ آینده یه فسقِـلی ღ
20 آذر 92 11:40
عرض ِ ارادت و دوستی
مامانی
پاسخ
ممنون عزیزم