آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

پیش سفرنامه!!!

1393/6/18 14:16
نویسنده : مامانی
312 بازدید
اشتراک گذاری

 سلام عزیزترینم ، سلام به تو که همه شیرینی لحظات زندگی من هستی و اینکه میدونم که جایی برای عذرخواهی و دلیل تراشی نذاشتم ، با وجود اینکه وقتی برات مینویسم وجودم پر از یه حس خوب میشه یه حس عاشقانه برای تک دخترم ولی بازهم..... بگذریم باید بنویسم برات از همون عید فطر که چهار روز تعطیل شد و روح ما شاد شد و دربست در خدمت بودیم چه حالی داد که تا دیر وقت میخوابیدیم و بعد سلانه سلانه یه فکری برای ناهار میکردم با هم بازی میکردیم عصر یه روزش هم که رفتیم عید دیدنی آخ که اون شب چقدر هوا گرم بود یادمه وقتی رفتیم خونه جون جون تا از اونجا با هم بریم فقط بابا آماده نبود تو هم به بابا گفتی چون هنوز آماده نشدی نمیبریمت مهمونی خودمون میریم تو بمون خونه!!!!

بعد هم که بابا آماده شد کمی موهاش بهم ریخته بود بهش میگی بابا جون جون اینور موهات خرابه شونه شون کن خوشگل بشی! پویا هم که پای ثابت سربه سر گذاشتن تو هست و تو هم پای ثابت جیغ کشیدن ، دایی و زندایی جان هم که برای تعطیلات عید نیومدن و موندن تهران ، بعد چهار روز تعطیلی و کنار هم بودن خوب سخته آدم اول صبح شنبه پاشه بره سرکار ولی  چاره ای نیست طبق معمول وسایلت رو جمع کردم و گذاشتمت خونه جون جون و بعد هم که رفتم اداره و بابا هم گفت که این هفته رو نیست و میخواد بره تهران آخه زحمت بردنت به مهد گردن بابا جون جون هست هیچی دیگه گاو بنده زایمان کرد از نوع چند قلو!!! روز بعدش اومدم دنبالت و بردمت مهد و ظهر هم برت گردوندم ولی دیدم بخوام اینجوری رفت و آمد کنم هم چیزی از خودم نمیمونه هم اینکه صدای ریاست محترم در میاد صدای ریاست درنیاد مگه همکاران محترم چش و چال ندارن !!! در نتیجه اینبار مامان جون جون تقبل کرد که صبحها ببردت و این مامان جون جون مهربان ما اگه یه هفته بیشتر میخواست ببردت مهد کلاً بنده صاحب یه دختر خانم تنبل خان هرچی میله تو هست میشدم چون مامان هی میگفت خو بچه خسته میشه حتی یه سری برق مهد رفته بود دلش نیومده ول کنه بیاد خونه یه عالم مونده تا ببینه چی میشه اگه برق نمیاد تا تو رو برگردونه خونه ولی با اطمینان خاطر مربی و مدیر برگشت خونه تازه به منم گفت تماس بگیرم ببینم برق اومده یانه!!!

القصه که اون هفته گذشت وعصرها هم بالاخره یه بهانه ای برای بیرون رفتن ما پیدا میشد خوب برای ما تنوعی هست خصوصاً که عصرها معمولاً بیحوصله میشم ، باباجون جون هم بسلامتی برگشت و ما خشنود شدیم و برات یه پیراهن خوشگل آورده بود ، اون هفته آخری بود که مهد میرفتی ظهرها وقتی میرفتم دنبالت بلااستثنا مربی مراقب میگفت که آرشیدا     فوق العاده دختر خوبیه و حرف گوش کن و گاهی جایزه هم بهت میداد و تو هم کیف میکردی و بعد پامون میرسید خونه دمار از روزگار من درمیاوردی و من میخواستم اون خاله محبوبه رو صدا بزنم بگم رمز موفقیت شما درچیسسسسسسسسسسست؟ یه روز بعد تایم اداره که اومدم دنبالت دیدم پاهاتو رو گذاشتی لبه در اشپزخونه و داری از دوطرف بالا میری یاد خودم افتادم که زمان بچگیم اینکارو میکردم البته از الان تو خداییش بزرگتر بودم و تو ورژن فعال شده من هستی!!!! به مامان گفتم یادته منم اینکارو میکردم و مامان خانوم هم نه گذاشت و نه برداشت و میگه بله (هاری گریش) شما بخونید شیطنت!!!خندونک به تو رفته تازه از لبه نرده ها برعکس بالا میره و باز هم من یاد خودم افتادمخندونکخجالت و عجیب که رفتار و حرکاتت شبیه منه نمیدونم شاد باشم یا ناراحت خانوم کوچولو چون قطعاً همه رفتارهای من خوب نیست ولی هرچی که باشه در یه مورد هرگز نباید شبیه من باشی هرگز، تو باید خوشبخت باشی شاد و راضی و این رو یادت باشه که تو علاوه بر خودت باید جای من هم خوشبخت و شاد زندگی کنی چنان غرق در شادی و سعادت که با دیدنت تمام غصه ها و ناکامیهای من جبران بشه عزیزترینم

القصه 29 مرداد آخرین روز مهد رفتنت بود چون داشتیم میرفتیم سفر اونهم همگی باهم خندونک روز چهارشنبه عصر قسمتی از کارهامو انجام دادم قرار بود جمعه صبح زود با ماشین جون جون بریم تهران ، پنج شنبه صبح هم من کلی کار بیرون و داخل داشتم با این وجود ظهر خاله انیس وقتی اس داد که بیاید بریم رودخونه خرم و خندان رفتیم و چقدر هم خوش گذشت و تو هم به آرزوت رسیدی که بری رودخونه آب بازی بعد هم خونه و دوش و ناهار، عصر هم رفتیم خوشگلاسیون و اما بعدش موقع برگشت به خونه داشتم به سفارش دایی جان فکر میکردم و برنامه ریزی میکردم تو ذهنم که بریم تا کجا براش خرید کنیم و بعد هم برم کار دیگه مو انجام بدم و بعد هم بریم خونه که یهو یه چیزی خورد تو چشمم و چنان بد بود که من همون کنار خیابون موندم اصلاً جایی رو نمیدیدم و چنان درد داشت که نمیتونستم چشمامو باز کنم، به زحمت رفتیم تو پیاده رو یه گوشه موندم و هر چی با دستمال چشمم رو تمیز کردم بی فایده بود و تو این هیر و ویری کنار عابر بانک بودیم و تو از این عابر بانک کشیدی بالا و تند تند با دکه هاش بازی میکردی و حالا من نمیدونستم تو رو بیارم پایین یا چشم خودم رو درمون کنم!!!!

خلاصه که رفتیم توی یه آرایشگاه که چشمم رو بشورم ولی بی فایده بود و اون بنده خداها هم هر کاری کردن نشد خلاصه نیمه بینا رفتیم خونه جون جون و اونجا گذاشتمت و خودم رفتم داروخانه آشنا بود و بهم قطره داد باز هم افاقه نکرد همون موقع یه متخصص چشم اومد توی داروخانه همینجور هوایی سه قطره برام تجویز کرد و خانوم متصدی هم برام ریخت ولی باز هم فایده نداشت و یه چیزی که اونجا منو ناراحت کرد اینکه اون پزشک محترم با وجود اینکه دید که من چقدر اذیتم و دید که چشمم کبود شده بود خیلی ریلکس و بدون اینکه به خودش زحمت بده یه سوال ساده بپرسه راهشو کشید و رفت و من لذت بردم از این حس بی مسئولیتی اون پزشک !!! خلاصه که تشکر کردم و تماس گرفتم با جون جون که بیا منو ببر درمانگاه و خودمو رسوندم خونه جون جون کمی دراز کشیدم و حس کردم بهترم و این بود که بی خیال شدم و رفتم خونه چون یه عالمه کار انجام نشده داشتم و بعد هم خوابیدیم که صبح زود بیدار بشیم ...

اما شب مدام از درد چشمم بیدار میشدم و دمدمای صبح دیگه کلاً بلند شدم و مدام راه میرفتم و به این فکر میکردم که چطور تا وقت هست خودمو به درمانگاه برسونم ولی راهی نبود وقتی بابا تماس گرفت موضوع رو بهش گفتم و بابا هم گفت خوب میخوای بری برو و دیگه برنامه کلاً کنسل میشه خودمم هم حساب کردم دیدم نمیشه این بود که تصمیم گرفتم هرجوری هست تا تهران تحمل کنم در طول مسیر چشمم جوری اذیتم میکرد که آرزویی جز این نداشتم که باز هم بتونم راحت ببینم و خوب اینجور وقتها هست که آدم قدر سلامتیش رو میدونه و میفهمه که خدا چه نعمتی داده و بی توجه از کنارش رد شدم و واقعاً هم در اون شرایط آرزویی جز این نداشتم که بتونم راحت ببینم حتی نمیتونستم سرمو برگردونم و از شدت درد تمام شقیقه هام و بینی و حتی فکم هم درد میکرد و تند تند به دایی هم زنگ میزدم که من رسیدم تهران خودت رو برسون که منو ببری بیمارستان!!! در طول مسیر هم تا جایی میموندیم شیطنت تو و نیکا بود و دعوا سر خوردن و نخوردنتون و عین دو تا زندانی که آزاد شده باشید همه جا میدویدید ، مجتمع زال صبحانه خوردیم و ساعت 6 عصرمجتمع مهتاب ناهار!!!!!!! و علاقه عجیب تو به نیکا و چنان قربون صدقه اش میرفتی و من هی میگفتم خدا نکنه چه خبرته آنقدر گفتم که دیگه میپرسیدی مامان بگم بهش فدات بشم الهی حرف خوبیه؟!!!!! یه همسایه ای داشتم روبروی واحدم یه خانوم مسن بود که تنها زندگی میکرد و بسیار خانوم خوب و کدبانویی بود هر جا هست خدا حفظش کنه میگفت وقتی دخترم به دخترش میگه فدات بشم الهی یا قربونت برم سریع بهش میگم فدات شد !! قربونت رفت مگه تو الکی بزرگ شدی که قربونش بری!!!!محبتآرام و این جواب من به آرشیدا خانومی بود که چپ و راست قربون صدقه دخترخاله اش میرفت البته با این تفاوت که دلم نمیومد بگم قربونت رفت و...

وقتی رسیدیم تهران یه اتفاق دیگه افتاد که واقعاً ناراحتمون کرد و اول سفرمون رو تلخ کرد و من متاسف شدم برای مردمانی که حاضرند چه نمایشهایی اجرا کنند برای اینکه پولی به جیب بزنند سبز خلاصه رسیدیم خونه و آنقدر خسته بودیم که من حرفی از دکتر نزدم و دایی هم تماس نگرفت و البته ناراحت شدم ( نگو خان دایی چنان خسته بوده که ساعت نه خوابش میگیره و هیچی نمی فهمه تا صبح ) خودم رو که تو آینه دیدم چشمم چنان ورم کرده بود که داشت بسته میشد و من متوجه نبودم!!!! پویا طفلک قطره ها رو برام ریخت و دوباره چشمم رو شستشو دادم و...

داستان ادامه دارد

 

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

مامان خورشید
19 شهریور 93 9:01
سلام عزيزم. چقدر بهت سخت گذشته. اميدوارم الان بهتر شده باشي. بلا دور باشه از همتون. به آرشيدا بگو الهي خاله قربونش بره.
مامانی
پاسخ
سلام مرسی گلم خدا نکنه عزیزم
مامان انیس
19 شهریور 93 10:49
سلام گلم خوش اومدید دل ما که کلی تنگتون بود توی این مدت منتظر بخش دوم هستیم بیصبرانه آفرین به خوشگل خانوم خودم و امیدوارم به همه ارزوهای قشنگت برسی
مامانی
پاسخ
سلام دوست جونی خودم مرسی عزیزم همچنین شما ، حتما حتما!!!
مامان آیلا
22 شهریور 93 9:52
به به چشم ما روشن . خدا بد نده ان شاله که مشکل چشمی کاملا حل شده نگو این حرفها رو شما خیلی هم خوشبخت هستید اولا سالم هستید ، دختر سالم و زیبایی دارید خانواده مهربونی دارید اصلا نباید به گذشته ها فکر کرد همه رو تو همون گذشته ها باید بایگانی کرد
مامانی
پاسخ
چششمتتتتتتتتتتتت همیشه روشن دوست جونیییی ، یکی از انگیزه های اصلی آپ کردن من!حق با شماست گاهی وقتی ناامنیدی به آدم غلبه میکنه نعمتهای قشنگ خدا رو فراموش میکنه!مرسی بخاطر محبتت عزیزم