آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

شیطون بلا

1390/5/12 12:49
نویسنده : مامانی
314 بازدید
اشتراک گذاری

 

 

                جیگر مامانی سلام خوبی عشقم؟ مشغول خرابکاری هستی نفسم اه ببخشید مشغول ارضای حس کنجکاویپت هستی؟!! عرض کنم خدمتت که دوشنبه از اداره که برگشتم خونه دیدم با پویا مشغولی طبق معمول تا منو دیدی گریه کردی و من با لباس بغلت کردم و تو چند دور مامان سواری !!!! کردی و بعد رضایت دادی که من لباس عوض کنم پویا اون روز خییلی شیطون شده بود و سر به سرت میذاشت پالتو میگرفت که حرکت نکنی یا دستشو میگرفت جلوت که وقتی میخوای چهار دست و پا بری مجبور بشی از رو سرعت گیر !! عبور کنی البته تو اعتراض زیادی نمیکردی ولی منم که میدیم تو اذیتی هی به پویا میگفتم نکن ، اما ول کن نبود ینا رو انمجام میداد اونوقت اگه تو یه ذره گریه میکردی سریع بغلت میکرد و میبوسیدت !! خلاصه تا عصر برنامه همین بود و چون پویا بود خواب تعطیل تتتتا ساعت 5 که به زور خوابوندمت اونم واسه یه ساعت! راسسستی صبح یه دسته گللل بزرگ به آب دادی طبق گزارشات واصله از پویا نیوز جنابعالی رفتی رو تخت جون حجون بازی کردی و بعدششش پی پی فرمودی و تشک رو کثیف کردی البته پوشک بودی هان ولی چون نمیدونستن هی بغلت کردن تا..... عصری با خودم بردمت بیرون برات پوشک خریدم روزه برده بودم تو هم تو بغلم مقادیری وول میخوردی حس کردم قلبم داره میگیره هوای گرم هم مزید بر علت منتظر تاکسی که بودیم یه خانمی هم پیشمون بود تو بهش لبخند زدی و اونم باهات حرف میزد تا بهت میخندید تو براش ناز میکردی و چند بار اینکارو تکرار کردی قربون خودت و ناز کردنت برم من ، اذون گفته بودن که رسیدیم خونه سفره پهن که افطاری بخوریم جون جون چون پاش کمی درد میکرد میز عسلی رذو گذاشت جلو پاش و سر صندلی نشست تو که این صحنه رو دیدی اراده فرمودی که بری پیششش منم خودمو چسبوندم به صندلی بینت تو و میز قرار بگیرم که نتونی دسته گل به آب بدی اما اونقدر نق زدی که تسلیم شدم دستتو گرفتی به میزو سرپا موندی همه داشتن نگاهت میکردن و تو از اینکه مرکز توجه بودی عشق کردی نمیدونم برای چند ثانیه همه حواسموئن به تلویزیون پرت شد این همانو انداختن میز رو خودت با تمام متعلقات غذا و سالاد و ماست و... همان واییییی فرش که هخیچ خودت زیر بشقاب ماکرونی مونده بودی و همهخ بدنت از بالا تا پایین چرب شد و البته کمی ترسیدی باز خوبه تو بغل خودم افتادی هیچی تمیز کاری بعدشم خواستم بخوابونمت طبق معمول مقاومت و بالاخره پیروزی از آن من اما این پیروزی اونقدر طول کشید کهخ بدئست اومد که خودمم هم کنارت دراز کشیدم و نفهمیدم کی خوابم برد.

روز سه شنبه مرخصی گرفتم میخوام برم خونه رو تمیز کنم تو رو گذاشتم پیش مامانم جون جون و خودم رفتم خونه البته نگفتم که مرخصیم طرفای دو زنگ زدم به جون جون و گفتم دیرتر میام تو بغلش بودی و میخواستی تلفن میل کنی جون جون گفت تو سه چهار ساعت خوابیدی!! به حق چیزهخای نشنیده بهش گفتم ئکه باور نمیکنم اونم آرشیدا چه شود!! چند لحظه بعد مامان جون جون باهامن تمکاس گرفت کجایی که دیر تر میای و خلاصه بهش گفتم و گفت چرا نگفتی گفتمش چه فرقی میکنه چون بهرحال نمیومدم خونه !!! خلاصه ساعت 3:30 رفتم خونه تو خواب بودی و منم نیم ساعتی خوابیدم و تو بیدار شدی خلاصه بازی کردیم بهت سوپی دادم و موقع افطار مامان جون جون ممنوع کرد سفره جلو تلویزیون بندازیم گفت سر میز شام میخوریم میخواین باز دوباره میزو بندازه رو خودش تو هم که روی هر چی نق بود کم کردی و درنتیجه بنده غذامو نصفه ول کردم و بر دمت بخوابی و شما هم لالا فرمودی شکر پنیر شبت بخیر عسلم خوابهای طلایی ببینی.جیگر مامانی هستی!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مامان اسراواسما
14 مرداد 90 16:31
سلام خانمی!ممنون که به ما سرزدینآرشیداجون روازطرف من بوس بارون کنتواین روزهای مقدس دعا میکنم عموی آرشیدا هرچه زود تر سلامتی شو بدست بیاره.