امید زندگیم
سلام عزیز تر از جانم خوبی عسلی؟ باز چند روزی بهت سر نزدم و طبق معمول از روز چهارشنبه برات شروع میکنم راستی قبل از هر چیز بگم که اگه توی پستهام غلط املایی هست باید ببخشی چون با عجله برات می نویسم و بعضی وقتها فرصت ویرایش نمیمونه آره داشتم میگفتم چهارشنبه از اداره که برگشتم مشغول شیطونی بودی پویا هم پیشمون بود و تو هم طبق معمول چشماتو میمالی ولی رضایت به خواب نمیدی عوضش میری زیر میز ناهار خوری از یه طرف وارد میشی و از طرف دیگه اش خارج تو این گشت و گذار بعضی وقتها سرت هم به صندلی میخوره توی آشپزخونه میری زیر میز بعد میخوای سرپا بمونی ، امشب جون جون و مامان جون جون بلیط دارن واسه تهران میخوان به دایی جون سر بزنن پروازشون 10:30 شبه هر دو شون سفارش شما رو به من!!! و خاله جون کردن مامان جون جون میگفت ببریمش با خودمون ؟ تو که تا ساعت 1 نیستی بقیه روز رو هم خودم مواظبش میشم شیر هم براش درست میکنم ! تو رو خدا می بینی چطور با احساسات مادرانه من بازی میکنن نمیگن من اگه تو رو نبینم چه حالی میشم! خلاصه تا مامان و بابا نرفتن و پویا هم نرفت خونه شون تو که همه روز رو بیدار بودی رضایت به خواب ندادی تازه بعد اینکه خونه خلوت شد همه جا رو گشتی ببینی شاید هنوز کسی باشه! اونوقت ساعت 10:10 دقیقه لطف فرمودی و خوابیدی.
روز پنج شنبه صبح علی الطلوع بیدار شدی شب قبل هم مرتب بیدار میشدی البته مقادیری خوابالویی و نق هم چاشنیش ،بهت تخم مرغ دادم گذاشتم بازی کنی ولی انگار حسش نیست با وجود خستگی نخوابیدی ساعت 10:45 بزور خوابوندمت ولی هر نیم ساعتی یه بار بیدار شدی دلم خوش ، پویا هم اومده بود و گفت تو کی بیدار میشی گفتمش خاله محض رضای خدا بیخیال مردم تا خوابیده سر و صدا نکنی هان ! اولش خوب بود اما تا مامانش اومد شیطنتش گل کرد و میخواست کاری کنه بیدار شی بلند آواز میخوند و آنقدر تو کابینت زد تا تو بیدار شدی یه چشم غره خفن واسش رفتم و بغلت کردم خوشبختانه خوابیدی و با یه ساعتی که تو بغلم خوابیدبودی تقریباً دو ساعت شد بعد هم بیدار و شیطنت بهت سوپی دادم و به پویا هم ناهار ، عصر میخواستم برم بیرون خاله جون اومد پیشت و من رفتم کارمو انجام دادم و اومدم بعدش رفتیم حمامی وان جدیدت رو گذاشتم و چون از اون یکی عمیق تره اولش روی خوش نشون ندادی و میترسیدی ولی بعد کم کم عادت کردی خوابت میومد بعد حمامی دیگه حال نداشتی و بشدت خوابت میومد بهت شیر دادم و بسلامتی لالا.
روز جمعه باز صبح علی الطلوع بیدار شدی بهت سرلاک دادم زیاد خوش اخلاق نبودی و معلوم بود که هنوز خوابت میاد من نمیدونم چرا این ساعت بیولوژیکی شما کمی دیرتر زنگ نمیخوره؟!! طرفای ده و نیم خوابیدی و در یه اقدام باور نکردنی تا 12 خوابیدی منم به کارها رسیدگی کردم ، یه خبر بد هم بهم رسید متأسفانه یکی از همسایه هامون بدلیل ناراحتی قلبی فوت شد ومن خیلی ناراحت شدم و اشکم دراومد و تو با تعجب نگاهم میکردی سعی کردم بهت بخندم که ناراحت نشی آخه یه دفعه که باز اینجوری شده بودم تو با دیدن من بغض کردی و گریه کردی قربون احساست بشم، دیروز به همه جا سرکشی کردی رفتی پیش خاله که داشت درس میخوند و اونم تو رو نشوند روی صندلی کناریش هر چی بهت گفتم بیا بهت سوپی بدم اهمیت ندادی ظاهراً از نشستن روی صندلی خوشت اومده بود پویا هم اومد و تو خواب تعطیل هی غر زدی و چشماتو مالوندی ولی خواب نه!! تا ساعت 5:45 بردمت بخوابونمت و با تعجب بدون مقاومت خوابیدی واییییییی شب و روزت بخیر .
خدای مهربون عاقبت همه جوجوها رو ختم بخیر کن و هوای این نوگل زندگی منم داشته باش چون خیییییییییییییییییییییلی عسله!!! ممنون خدا جون واسه این شکر پنیر