آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

جیگر طلا

1390/5/19 11:27
نویسنده : مامانی
527 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عشق من خوبی؟ دیروز از اداره که برگشتم به محض ورود دیدم سکوت بر خانه حکمفرماست فکر کردم خوابی و هی داشتم دنبالت میگشتم که یه دفعه دیدم دم در آشپزخونه با اسباب بازیهات مشغولی و تو هم حواست نبوده تا منو دیدی اه اه اه راه انداختی یعنی بغلم کن مامان جون جون حال نداشت طفلک شب قبلش از تهران برگشته بود و خودش خسته بود تو هم که همش شیطونی و خواب تعطیل همه اینها به کنار برقها هم رفته بودن اونم از ساعت 10:30 صبح ، خلاصه بغلت کردم خواستم ببرمت خونه ،مامان جون جون گفت حالا بمونید تا بعد افطار حلیم درست کردم هیچی دیگه ما هم موندیم و تو فضولی میکردی ،ساک لباسهاتو خالی کردی پوشکهاتو پرت کردی رفتی نشستی وسط جانماز مامان جون جون و تسبیحش رو گرفتی دستت بغلت کردم گذاشتمت بغل جانماز خودم تو با تعجب نگاهم کردی و هی مهر و بر میداشتی من میذاشتم سرجاش دوباره ، تازه برای اینکه دستم به کله ات نخوره هی باید جابجا بشم یه وقت دیدی تا نمازم تموم بشه یه مترجابجا شدم عصری دیگه دیدم هی چشماتو میمالی اما نمیخوای بخوابی دیگه باهات دعوا کردم و تو علیرغم میل باطنیت خوابیدی اممما تو هم به تلافی از یه ساعت و نیم یه ساعتش رو تو بغل من خوابیدی دیگه پاهام سر شده بود ، بیدار که شدی بردمت تو آشپزخونه و قابلمه و ملاقه بهت دادم تو هم مشغول واسه ده دقیقه دوباره آویزون لباس من نمیدونم عصبانی بشم یا بخندم ، کمی حلوا درست کردم تو هم هی بهانه میگرفتی خلاصه با هم کلنجار رفتیم تا شب که چاره ات فقط اتاق تاریکه هر چند تا بخوابی باز هم کلی تو تاریکی میچرخی بعد رضایت میدی بخوابونمت شکر پنیر.

خداجون دخترمو به تو سپردم همیشه حافظ ونگهدارش باش.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)