آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

درد و دلای یه مامان خسته

1390/6/16 12:57
نویسنده : مامانی
304 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر گلم خوبی شیطونک؟ راستشو بخوای خیییییییییییییییلی خسته هستم حس میکنم انرژیم کم شده و بعضی وقتها فکر میکنم که یعنی خدا بهم آنقدر نیرو و توان میده که بتونم تو رو به شایستنگی بزرگ کنم و پیش و تو و خدای خودم و دیگران سربلند بشم حس میکنم بار مسئولیت زندگی خیلی رو شونه هام سنگینی میکنه دلم میخواد هر چه زودتر یه ماشین بگیرم یعنی با داشتن ماشین خستگیم کمتر میشه نمیدونم شاید آره یا شاید هم نه شایدم اصلا چه ربطی داره، دیروز از اداره که برگشتم تو خواب بودی هنوز پامو داخل نذاشتم مامان جون جون که فهمیده بود اومدم گفت نیکزاد بدو آرشیدا بیدار شده ،داخل همه چی بهم ریخته بود این موکت نابسامان زیر زمین داشت اصلاح میشد و همه چی بهم ریخته بود تو هم تا منو دیدی محکم تو بغلم بودی و واسه پویا ذوق میکردی من نمیدونم چرا شما واسه همدیگه ذوق میکنید اما پویا سربه سرت میذاره تو هم جیغ میکشی من خسته هم هی باید بگم نکن پویا ولش کن بذارش زمین دستتو از جلوش بردار توپشو بده چرا لپشو میکشی و........... و این منو خسته تر میکنه بعضی وقتها عصبانی میشم از وضعیتم راضی نیستم از اینکه این همه دست تنهام نه اینکه بقیه کمکم نیستن نه اگه مامان جون جون و جون جون ، خاله ها و حتی پویا نبودن من نمیدونم چیکار میکردم از همشون ممنونم ولی چیزهایی هست که حس میکنم بار زندگی روی شونه هام سنگینی میکنه دیگه مثل قبلاً زیاد حوصله ندارم تو هم که نمیذاری مامانی کمی استراحت کنه عصرها که بعد از کلی کلنجار رفتم میخوابی تا میام منم دراز بکشم و چشمام گرم بشه بیدار میشی بهت شیر میدم تا دوباره بخوام بخوابم باز بیدار میشی بعد که خوب خواب از سرم پرید اونوقت راحت میخوابی آخه مامان این انصافه دلت میاد سربه سر مامانی بذاری که اینهمه دوستت داره فکر نمیکنی مامانی همچین یه نموره گناه داره دیگه اگه عصرها دیر بخوابی نور علی نوره دیگه جنابعالی نمیخواااااااااااااااابی تا نصف شب تازه با کلی کلنجار رفتن و خوابوندن همه و خاموشی دادن انگار پادگان تازه دیشب که خاموشی دادم تو تاریکی بلند شدی واسم با کنترلها بازی کردی تلویزیون رو روشن کردی از اینور به اونور بعدش هم که خواستم بخوابونمت کلی غرررررررررررررررررررررر زدی تا خوابیدی شبم هی بیدار میشدی گریه میکردی نمیدونم چرا؟ شاید لثه ها ت اذیتت میکنن دیروز من واسه نیم ساعت رفتم بیرون تا تو خواب بودی در غیاب من بیدار شده بودی و پویا تو رو سوار کالسکه ات کرده بود و با دوستش تو حیاط بازی میکرد یه لحظه تو رو ول کرده اومده داخل به دوستشم میگه که به تو کاری نداشته باشه اما دوستش کالسکه تو رو محکم هل داده و خورده تو دیوار و صورتت خورده بود به لبه کالسکه و بغل بینیت زخم شد همون لحظه من رسیدم دیدم یهو پویا بغلت کرد آوردت داخل اما من بهش فهمیدم وتوضیح داد و پرید تو حیاط خیلی ناراحت شدم بغل بینیت خون میومد هر کی میدیدت میگفت چی شده جون جون هم خیلی ناراحت شد پویا با دوستش دعوا کرده بود چی میشود کرد پیش اومده بود .

خلاصه گلی یه زحمتی بکش کمی به فکر مامانی باش میترسم دیگه تو اداره چرت بزنم این بجز تأخیرهای خفنیه که هر روز دارم میخورم زشته باور کن خوب دیگه دردو دلام طولانی شد حسش نیست پستت و خوشگل کنم خوابم میاد ،به خدا میسپارمت همیشه و همیشه بابای یه عالمه بوسسسسسسسسسسس.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)