آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

پاییزه پاییزه ....

1390/7/6 11:33
نویسنده : مامانی
378 بازدید
اشتراک گذاری

سلام قند نباتم خوفی مامانی؟ دخملی مامان، بالاخره پاییز تشریف آوردن و این دومین پاییزیه که تو بغل منی پارسال هم پاییز را با هم سپری کردیم تو اون موقع خیلی جوجو بودی و حالا داری ماشاالله روز بروز خانوم تر میشی، دیروز صبح موقع تحویل دادنت به خاله، خاله: جیگیلی بلم ( این اصطلاحیه که خاله بادیدن تو خوشحالیش رو ابراز میکنه!! ) ظهر وقتی از اداره برگشتم، خاله ساک به دست دم در و تو هم بغل پویا دم در منتظر ، خاله: بیا ساک دخترتو بگیر منو کشت اصلا نه غذا نه هیچی فقط میخوام برم بخوابم احصابم بیاد سرجاش برو دیگه برو !!! وایییییی مامانی چه بلایی سرخاله آوردی که این شکلی شده بود تو بغل من که خیلی مظلوم بنظر میرسیدی ولی خوب منکه دخترمنو خوب میشناسم!!! خونه که رفتیم اول خواستم کارهامو بکنم و ناهار بخورم ولی به ذهنم رسید تا سر دنده چپ نیفتادی ببرمت حمامی اونجا حسابی آب بازی کرذدی دستت رو شلاپی میکوبیدی توی آب و میب پاشید تو صورتت و خودت میگفتی هن ههه هی توی لگنت سرپا میموندی موقع شستنت هم که یه جا بند نیستی تا جایی که ممکنه شیطونی میکنی حمامیت که تموم شد یه لحظه برگشتم شمپوتو جابجا کنم که یه دفعه پهن شدی تو لگنت و مقادیری آب میل فرمودید آخه مامانی خوب یکم آروم وایسا ، عوضش تشنگیت برطرف شد!!! دیگه محکم بهم چسبیدی و به حوله ات اشاره کردی و بعد هم به در یعنی حوله منو بپوش و بریم بیرون کارهاتو که انجام دادم خدا رو شکر لالا فرمودید و من نمیدونستم از کجا شروع کنم عصر خواستم کمی خونه رو مرتب کنم ولی تو مدام غر میزدی و بغل میخواستی و به در اشاره میکردی یعنی بریم بیرون منم همونجور که زندگی رو بهم زده بودی ول کردم و بردمت خونه جون جون ولی اونجا هم راضیت نمیکرد این بود که لباس تنت کردم و رفتیم بیرون برات لباس خریدم توی یه مغازه اسباب بازی فروشی رفتم و تو با دیدن عروسکها کلی عشق کردی و میخواستی همه رو بغل کنی خونه که رسیدیم بهت سوپی دادم و لباس نوتو تنت کردم ماشاالله چقدر بهت میومد عسلی دیدم خدا رو شکر دیگه به من گیر ندادی و مشغول بازی شدی منم به کارهام رسیدم تازه آرامش تو خونه حکفرما شده بود که پویا عین یه طوفان از راه رسید و بغلت کرد و تو هم که دجیغ و یه دفعه محشری به پا شد و تو هم شارژ شدی که نق بزنی و سر و صدا کنی بهر ترتیبی بود کارهامو انجام دادم خواستم بخوابونمت که زیر بار نرفتی خودت دیگه از اتاق میری بیرون برات مهم نیست من تو اتاقم یا نه داشت نیمه شب میشد پویا و خاله خوابیدن هر کاری کردم از پست برنیومدم عوضش تو رفتی تو هال و نشستی بالا سر خاله و پویا و. توی لیوانت با صدای بلند آواز خوندی ای بابا بیا بریم بخوابیم پویا فردا باید بره مدرسه تو اتاق آنقدر از اینور به اونور رفتی و تشکت رو روی سرت انداختی که یه دفعه افتادی و سرت خورد به لبه تختت و اونوقت رضایت دادی بخوابی. شبت بخیر نمکدون.

خدای مهربون همه بچه ها رو برای پدر و مادرهاشون حفظ کنه صحیح و سالم انشاالله.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)