آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

شیطنت هم اندازه ای داره!

1390/7/12 13:06
نویسنده : مامانی
358 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر گلم عزیز دلم خوبی مامانی؟ من که اصلاً حال ندارم چند شبه خوب نمیخوابم یعنی نمیذارن خوب بخوابم بعضیها ( یه وقت فکر نکنی منظور تویی هان !!) روز یکشنبه که تو حسابی گل کاشتی از سر کمار که برگشتم خونه جون جون مامان جون جون توی آشپزخونه بود تو هم داشتی با پویا بازطی میکردی مامان جون جون نمبیدونسته از کجال تو رو بگیره از روی پله های پشت بام که یه لحظه ازت غفلت کرده دیده اونجایی و بعدش که رفتی آویزون در نرده ای زیر زمین شدی و مامان جون جون از ترس اینکه مبادا بیفتی با طناب بستش و بعدش واسه اینکه خیالش راحت باشه ترجیح داده تمام وسایل کشوهای آشپزخونه رو بریزی بیرون ولی جلو چشمش باشی!! ببین چه کردی که مامان جون جون که اینهمه روی وسایل آشپزخونه اش حساس بوده پرچم سفیدش رو تکون داده و تسلیم شده !! موقعی که داشتیم ناهار میخوردیم برای چند لحظه دیدم سر و صداسس ازت نیست یهو ترسیدم آخه وقتی صدایی ازت در نمیاد حتماً مشغول انجام وظیفه از نوع خرابکارانه اش هستی، بدو اومدم پیدات کردم دیدم لطف فرمودین رفتی سر کیف بنده و مشغول کنکاشی و وسایل کیفم نقش زمین چیزهای خطرناکو و خوردنی ( کاغذ) رو از جلوت جمع کردم و دوباره رفتم ، وقتی دوباره برگشتم دیدم سرپا وایسادی پیش تلویزیون و بطرز مرموزی بهش چشم دوختی نگاهی کردم و چون چیز خطرناکی ندیدم رفتم بعد چند لحظه که دوباره برگشتم دیدم نشستی پشت تلویزیون و چیزی هم دستته خوب که دقت کردم دیدم سیم آنتن رسیور رو از بیخ و بن کندی و حالا داشتی بادقت به دستاوردت نگاه میکردی دیدم یهو صدای تلویزون قطع شد!!! بعد از ناهاری که نفهمیدم چی خوردم بردمت خونه تا دسته گل دیگه ای به آب ندادی اونجا هم شما لا لا فرمودی و من شروع کردم به کار علیرغم اینکه بشدت خوابم میومد و حال نداشتم تا تو بیدار شدی و من کارهامو تکمیل کردم و رفتیم خونه جون جون و اونجا شیطنت فرمودید و بعد هم لالا و توی بغلم که بودی خودمم از خستگی خوابم برده بود و با صدای گریه ات بیدار شدم و وقتی خوابیدی دوباره بیهوش شدم.

خدایا این شیطون بلا رو در پناه خودت حفظ کن.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)