آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

حرفهای مادرانه

1390/7/16 13:14
نویسنده : مامانی
481 بازدید
اشتراک گذاری

گل دختر عزیزم سلام امیدوارم حالت خوب باشه و مثل همیشه مشغول شیطنت باشی قربونت برم که هرروز یه چیز جدید کشف میکنی ولی در کل دختر خوب و مهربون و عاقلی هستی. صبح زود که بیدار شدی وقتی بهت شیر میدادم یه حس دیگه ای داشتم انگار یه حس مادرانه جدید رو داشتم تجربه میکردم توی دلم بهت گفتم آرشیدا این شیر و که میخوری فقط شیر نیست این شیر حجم زیادیش عشق و محبت و علاقه است بدون که من باشم یا نباشم همیشه تو در قلب من جا داری و همیشه نگران و مراقبت هستم دختر گلم همیشه قدر محبت رو بدون و خودت هم به اندازه لازم به دیگران محبت کن محبت بیش از حد به دیگران باعث میشه خودت فراموش بشی، همیشه برای خودت احترام قائل باش تا دیگران هم بهت احترام بذارن ، سعی کن در هر حالتی آرامش خودت رو حفظ کن و بدون هیچ چیز تو دنیا اونقدر ارزش نداره که خودت رو بخاطرش ناراحت کنی، قدر خودت رو بدون که قدرتو بدونن، دلم میخواد برات چیزهای دیگه ای هم بنویسم ولی الان فرصتش نیست.ببخش که اینجوری شروع کردم.

روز پنج شنبه سر راه قدری خرید کردیم و اومدیم دنبالت تو بغل دایی دم در ایستاده بودی بغلت کردم و وسایلت رو جمع کردم و رفتیم خونه دیگه من تو آشپزخونه سرپا و تو و بابا مشغول بازی سالاد اولیویه درست کرده بودم قدریش رزو بخاطر تو جدا کردم بدون سس موقع ناهار تو با میل و رغبت و ام ام کردن خوردی بعد ناهار باز هم شیطنت و بعدش هم خوابت برد منم خوشحال که لالا کردی و عصر که میخوایم بریم بیرون سرحالی بیدار که شدی تازه شروع کردی به غر غر کردن من نمیدونم چرا وقتی بیدار میشی کمی اخمو میشی؟! دایی تماس گرفت و گفت کی میخواین برین پیش خاله و پویا بود قرار شد ما آماده بشیم و باتفاق بریم خونه جون جون اما مگه تو گذاشتی وایییییییییییییییی آنقدر بهانه گرفتی و بهم چسبیدی که من صبر کردم تا دایی بیاد و بعد آماده شدیم رفتیم خونه جون جون اونجا خاله هم اومد همه با هم رفتیم ، توتوی تاکسی هی پاهات رو فشار میدادی به من که یعنی بلند شو آخه مامان تو این فسقل جا من چطور پاشم، خلاصه رسیدیم مثلا جشن خاله شادونه بود و اومده بود که برنامه اجرا کنه اممممممممممممما آنقدر شلوغ و بی نظم بود و بلیط بیش از حد ظرفیت فروخته بودن و اصلا نمیشد وارد سالن شد ما هم عطاش رو به لقاش بخشیدیم و پیاده برگشتیم توی راه کلی خندیدیم بخاطر 48000 تومن پول بی زبون که واسه بلیط داده بودیم از لج خودمون و به پیشنهاد دایی رفتیم پیتزا خوردیم و بعد هم تلپ شدیم خونه جون جون و تو و پویا قدری شیطنت کردین و رفتیم خونه و بعد هم که لباسهاتو عوض کردم چراغها خاموش و لالاو من تازه شروع کارهام تا نیمه شب و بعد هم غش کردم.

روز جمعه صبح که بیدار شدم بابایی تازه از سر کار برگشته بود تا تو خواب بودی ما صبحانه خوردیم البته تا من خواستم شروع کنم تو بیدار شدی و درنتیجه دیگه نشد بخورم بعدش بازی تا ساعت ده و نیم بعدش لطف فرمودین لا لا کردی و منم سریع کارهامو کردم تو فکر بودم که کمی بشینم که یهو بیدار شدی خدا رو شکر فقط فکرشو کردم!!! دوباره بازی بعد بهت ناهار دادم تا ساعت 2:30 که بابایی بیدار شد و خواستیم ناهار بخوریم کمی برنج و خورش برات گذاشتم تو میخواستی خودت بخوری قاشق رو برعکس میذاشتی توی دهنت و در نتیجه همه لباست و لباسمو و فرش و میزو ... همه زیر برنج له شده رفت منم که اینجور دیدم گذاشتم هرکاری میخوای بکنی بعدش اول خودت رو تمیز کردم موهات خورشتی شده بود بعد تحویل بابایی و بعد همه جا رو مرتب کردم و از کمر درد مردم!!! بعدش هم رفتیم بیرون با جون جون اینا باغ اونجا هم بغلم بودی و کمی هم بغل جون جون و دایی موقع برگشت از بس خسته بودی تو ماشین خوابت برد و خونه هم دیگه خوابیدی منم سوپیت رو آماده کردم و خودم هم از خستگی بیهوش شدم.

شبت بخیر گل دخترم امیدوارم خوابهای طلایی ببینی .

خدایا دختر کوچولوی نازنیم رو از تمام بدیها و بلایا و خصوصا چشم بد محفوظش کن و زندگیشو سرشار از شادی و موفقیت کن .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

زينب عشق مامان و بابا
16 مهر 90 13:36
سلام خوبيد .ممنون كه به ما سر زديد روز جهاني كودك رو به آرشيداي عزيز هم تبريك ميگم
مامان پریا
16 مهر 90 13:59
زآستان رضا سرخط امان دارم رخ نیاز بر این پاک آستان دارم اگر چه کم زغبارم، به شوق نکهت گل همیشه جای، در این طرفه بوستان دارم ز تیر حادثه مرغی شکسته بال و پرم درین چمن به صد امید آشیان دارم ولادت هشتمين اختر تابناک آسمان امامت و ولايت، آقا امام رضا عليه اسلام مبارکباد. حضورتون در وبلاگ دخترم باعث خوشحالیمون می شه