آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

آغاز دوازده ماهگی

1390/7/23 10:44
نویسنده : مامانی
558 بازدید
اشتراک گذاری

سلامممممممممممممممممممم عسسسسسسسسسسسسلم

مبارک مبارک یازده ماهگیت مبارک شیرین گندمکم دیروز یازده ماهگیت تموم شد انشاالله هزار ساله بشی.

باید بزودی به فکر مراسم تولد یکسالگیت باشم واییییییییییییییییییی خداجون هورررررررررررراااااااااااا

روز پنج شنبه از اداره که برگشتم دایی اومده بود و تو پیشش بودی و مشغول گوش دادن به حرفاش بغلت کردم و بعد قدری صحبت رفتیم خونه اونجا هم ناهار خوردیم و خوابیدی البته واسه یه ساعت و نیم بعدش با مامان جون جون و خاله رفتیم بیرون و برگشتنی دایی مکیگفت باید بمونید ما هم موندیم عوضش تو خوابت میومد و همش اعتراض تا مجبور شدم ببرمت خونه و لالا فرمودی.

روز جمعه صبح ساعت 7:30 بیدار شدی من که از 6 بیدار بودم ولی خوب انتظار نداشتم اینهمه زود بیدار شی بابایی هم تازه اومده بود از سر کار و می خواستیم صبحانه بخوریم تو هم با ما همراه شدی و ولی زیاد سرحال نبودی چون زود بیدار شدی دوباره 9 خوابیدی و من به کارهام رسیدم تا بیدار شدی دیگه بهت سوپی دادم بابایی هم بیدار شد و باهات بازی کرد تا موقع ناهار تو هم از میز و مبل بالا و پایین رفتی برات برنج و قورمه سبزی گذاشتم توی بشقابت و روی صندلی خودت نشستی از موهات بگیر بیا تا نوک انگشتای پات و البته صندلی و فرش و لباس من همش شد خورشتی و کلاً بوی قورمه سبزی میدادی حتی بعد از حمام هنوز دستت بوی قورمه سبزی میداد! خلاصه دست و صورتت رو شستم و هی بهانه میگرفتی و خوابت میومد خوابوندمت و خودم هم غش کردم با صدای گریه ات بیدار باش زده شد و نمیدونم چرا اینهمه من گیج میزدم و تلو تلو میخوردم خلاصه بعد قدری که خواب از سرم ئپرید بهت سرلاک دادم و وسایل حمامت رو آماده کردم رفتیم حمامی فکر کنم تا هفت محله اونورتر فهمیدن آرشیدا رفته حمامی چون تو هی عین ماهیب تو بغل لیز میخوردی و وول میخوردی و هی میخواستی بلند شی دمپایی حمام رو بگیری سرپا وایسی و خلاصه نصف انرژیم رفت تا حمامت کردم تحویل بابایی دادمت و خودم به کارهام رسیدم اومدم جارو بکشم مهمان اومد اولش کمی غریبی کردی و لی بعدش در کمال تعجب مشغول بازی شدی بدون اعتراض!!!!!!!!!!! آخه اولش اعتراض داشتی میگفتی با من حرف بزنید ولی وقتی دیدی ما بکار خویش مشغولیم تو هم به کار خویش مشغول شدی بمیرم بذای دختر مظلومم. یه دونه شیرینی بهت دادم که هی میگفتی ام ام ام و یه ذره شو خوردی بقیه شو فرش خورد!! از پشت سرم به اون آقای فامیلمون نگاه کردی و یواش گفتی عمو عمو خانومش متوجه شد و گفت داره صدات میکنه ولی تو دیگه تکرار نکردی و کلی با خانومش توی کلبه ات بازی کردی و بعدش واسه خداحافظی رفتیم پایین و بعدش هم بیرون دوری خوردیم و تو بعدش خوابیدی منم بعد جمع و جور کردن خوابیدم .

اسابا بازیهای محبوبت یکی بع بعی که خیلی دوستش داری و دوم شیلنگ پمپی که باهاش استخرتو باد میکنم اگه دستت باشه تا نیم ساعت هم باهاش مشغولی و این یعنی رکورد!!! کلی هم روش تعصب داری!! البته کسی حق نداره به باقی اسباب بازیهات دست بزنه اونم بدون هماهنگی !! اما خودت هرجا دوست داری میری و به هرچی هم دلت بخواد دست میزنی کم کم دارم به این فکر میکنم که خوب و بد رو بهت یاد بدم و اینکه هرچی دلت خواست رو بهت ندم قرار بود تا یکسالگیت صبر کنم ولی مثل اینکه باید زودتر اقدام کنم.!

خداجونم ممنون از اینکه دارم رشد و تعالی دخترم رو می بینم بر ام صحیح و سالم حفظش کن.

راستی یه چیزیو یادم رفت بگم از فردا میریم اداره جدید و ممکنه چند روزی فرصت نشه واست پست بذارم مامان جون جون هم هر روز بهم میگه اجازه نداری آرشیدا رو به پرستار بفرستی من حقوقت رو میدم بمون یه ماهو تو خونه تا من برگردم!! قربونت برم مامانی ولی مسئله که فقط حقوق نیست .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (13)

محمد طاها
23 مهر 90 13:50
سلام منم آغاز 12 ماهگیو بهت تبریک میگم ممنون که بهم سر زدی
ساینای زینب جون یا همون ترنم قدیمی
25 مهر 90 19:04
مبالکه نینی ما 11 ماهه شد؟ منم تولد 1 سالگی دعوتم؟؟؟ بهم سر بزنید
زيبا
27 مهر 90 11:24
سلام خيلي ممنون از اينکه برام نظر گذاشتيد. وبلاگ خيلي شادي داريد. عکسهاي خيلي قشنگي گذاشتيد تو وبلاگتون . آدمو مي بره به دنياي خيالهاي زيباي بچگي دلم براي مامانم تنگ شد اينهمه محبت ماماني رو ديدم. راستي يسنا اسم دختره . احتمالا اسم پسرما پارساخواهدبود. يسنارو از جهت اينکه پسرم با عيد مي ياد و يسنا هم يک عيد مليه تشبيه کردم. ارزوي عاقبت به خيري براي دخمليتون دارم.
زينب عشق مامان و بابا
30 مهر 90 12:16
سلام اميدوارم صدسالگيت رو جشن بگيري سلامت و شاد باشيد
رادین کوچولو
3 آبان 90 13:44
ارشیدا جان 11 ماهگیت مبارک عزیزم
سارا
5 آبان 90 14:41
سلام اميدوارم كه حالتون خوب باشه و كوچولوي نازتونم شاد باشه من تازه وبلاگمو درست كردم خوشحال مي شم سري بزنيد
بابای مهرسا
6 آبان 90 0:07
سلام نظر در مورد مطلب بالایی حج مامانت به سلامتی خوشحالیم از خوشحالی شما ممنون از شما
مامان اسراواسما
6 آبان 90 9:17
سلام !کجایین بابا دلمون واسه تون یه ذره شده؟قند عسلمو ببوسسسسسسسسس .راستی آپما
مامان مهراد
6 آبان 90 11:18
سلام مامان آرشیدا جون خوبی جیگر خاله چطوره چرا پست بالایی تونو نمیشه نظر داد
بابای مهرسا
8 آبان 90 13:42
مهرسای جون منتظره زود بیا
مامان اسراواسما
13 آبان 90 13:56
سلام کجایین؟باز بیخبر کجا بردین قند عسلمو
مامان اسرا واسما
15 آبان 90 16:15
عیدقربان، جشن رهیدگی از اسارت نفس و شکوفایی ایمان و یقین بر همه ابراهیمیان مبارک باد . دیگه دارم نگران میشمااااااکجایین؟
مامان اسرا واسما
20 آبان 90 14:38