آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

ترانه زندگي

1390/9/21 23:19
نویسنده : مامانی
334 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گل دختري خوبي مامان جون؟ سلامتي؟ شيطونيات خوبن؟ يه وقت كم و كسري در اين زمينه نداري اگه حس ميكني به حد كافي آتيش نميسوزوني تعارف نكن بگو مامان! جونم برات بگه كه امروز صبح ساعت 7:30 از خواب بيدار شدي و منم از ذوق اينكه كمتر تأخير ميخورم سريع لباس پوشيدم و تنت كردم كه ببرمت خونه جون جون اونجا طبق معمول هر چي مامان جون جون بهت گفت بيا بغلم از من بالا رفتي كه نري بغلش اما تا جون جون بهت گفت بيا با كمي مكث واسش شيرجه زدي تو اين موقعها مامان جون جون ميگه خيلي جالبه از صبح تا ظهر پيش مني من مواظبتم شير بهت ميدم غذا ميدم پي پي ميشورم اما شيرجه زدنت واسه جون جون هان! خوب ماماني حق داره امان از دست اين دخترهاي بابايي راستي گفته باشم كه حواستو به خودت بده هان زيادي داري به باباييت ميچسبي يه وقت سوءتفاوتي واسه من پيش نياد گفته باشم امروز با خاله انيس برگشتني رفتيم خريد و من هرچيزي رو كه دلم ميخواست بخرم گرفتم هرچند قرار بود بابايي خريد كنه و بهم اس ام اس داد كه تو خريد كن ولي كلي خريد كردم بعد چون سنگين بودن اول اومدم خونه و وسايل رو گذاشتم بابايي پاي كامپتر بود و من بدليل عدم حضور جنابعالي فرصت رو مغتنم شمردم و رفتم دعوا منظورم صبحت به صورت خشنه!! كلي شكايت كردم كه تو همه چي رو داري ميذاري به عهده من و ..... عوضش بابايي كمي لبخند زد و گفت كه يعني من اصلا خريد نميكنم؟ هيچكاري نميكنم؟ من ديشب شبكار بودم و نخوابيدم صبح هم هركاري كردم خوابم نبرد عصر ديروز هم كه آرشيدا نذاشت بخوابم الان هم انگار فلفل ريختن تو چشمام و اصلا حال ندارم قرص خواب داري؟!  راستش بخاطر قضاوت زودهنگام خودم كمي ناراحت شدم بهش كه نگاه كردم ديدم زير چشماش گود افتاده و واقعا حال نداره خوب من چه ميدونستم كه خوابش نبرده ، ولي بهرحال اين توجيه اينو هميشه يادت باشه كه تا در مورد چيزي مطمئن نشدي قضاوت نكني و خصوصا غيبت!! و موضع هم نگير بعدش اومدم دنبال تو تا باباييت رو ديدي پريدي توي بغلش و با وجود اينكه من رو هم از صبح نديده بودي ولي بغل بابايي رو ترجيح دادي و من با كلي دوز و كلك تو رو ازش جدا كردم كه بابايي طفلكي كمي بخوابه آخه بنده خدا امشب هم شبكاره پدر يكي از همكارهاش فوت شده و مجبوره بجاش بره سركار تو هم مشغول خرابكاري شدي منم از صبح ميخواستم واست شماره اي از دكترت بگيرم ولي اصلا راه نميداد فكر كنم اگه شماره دفتر رئيس جمهور رو ميخواستم بگيرم راحتتر وصل ميشدم منم احصايم خراب شد اومدم بهت موز بدم روت رو برگردوندي منم مشغول كارهام شدم تا ازت غافل شدم رفتي پشت در اتاق و آنقدر كوبيدي تويدر تا بابايي بيدار شد و بغلت كرد ن دوباره بغلت كردم ولي خواب از سر بابايي پيده بود درنتيجه غذاتو گرم كردم و بابايي بهت داد بخوري البته با انبوه وسايل غيرمجاز اطرافون كه تو عاشقش هستي كه هر چي ميخواي دم دستت باشه و خرابكاري كني هركاري كرد نتونست بهت آبميوه بده مگر اينكه بر حسب تصادف چند قطره وارد حلقت بشه كه البته براي اينكه ثابت كني زير بار حرف زور نميي آب دهنت رو ميريزي رو لباست و بعد نشون ميدي كه يعني بدت آمده پريا هم اومد پيشت و بازي كرد باهات و تو هم نميدونستي از كجا شروع كني ، چند دقيقه پيش بيدار شدي و بهت شير دادم خودم هم تو چرتم نصف پستت رو تو خماري نوشتم اميدوارم چيزهاي عجيب و غريب ننوشته باشم! ديگه خيلي خسته ام ببخش نميتونم امشب وبلاگت رو خوشكل كنم ميخوام بخوابم چشمام باز نميشه طفلك بابايي كه امشب هم بايد بيدار بمونه گناه داره.

خداجونم به ما كمك كن كه ياد تو رو هرگز فراموش نكنيم و كمك كن زماني كه ميخواهيم قضاوت كنيم اول خوب فكر كرده باشيم خداجون همه كوچولوها رو براي مادرها و پدرهاشون حفظ كن آمييييييييييييييين. 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مامان تارا و باربد
26 آذر 90 18:04
اول كه سلام دوم چرا نمي تونيم تو پست آخر نظر بزاريم ماماني درستش كن تازشم بزار آرشيدا بياد موبايلتو مي دم دستش اصلا هم عيبي نداره دخملا كچلن مدلشه در ضمن كسي نمي تونه موهاشونو بكشه مي بوسمت گلم دلم برات تنگ شده خانمي