آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

ترانه دلنشین زندگی

همه عمر و وجودم سلام جونم برات بگه که دیروز قدری توی اداره کار داشتم و در نتیجه دیییر شد و تا خودمو بهت برسونم ساعت دو شد پویا هم نیومده بود دیگه با این شیطنتهای تو معلوم نیست مامان جون جون چه کرده منم اصلاً صداشو در نیاوردم بغلت کردم و یه مقدار زیادی بوسیدمت و تو هم لبهاتو به صورتم میچسبوندی خلاصه روابط خیلی عشقولانه بود کمی بهت شیر دادم و تو هم دستور دادی بغلم کن و حرکت کن برو اینور برو اونور منم اطاعت امر کردم دیدم انگار خوابت میاد خواستم بخوابونمت که فریادت به آسمان رفت این بود که پشیمون شدم و گذاشتم بازی کنی و تو رفتی بغل جون جون و عینکشو درآوردی و وقتی خواست نذاره اینکارو بکنی بهش گفتی پس پاشو راه برو منو برم اینور و اونور چه دختر بل...
21 تير 1390

فینگل خان

ای قند نباتم سلام میدونی چنننند روزه به وبلاگت سر نزدم از روز چهار شنبه نشد برات بنویسم ، چهار شنبه خاله نیکتا و مامان جون جون باید میرفتن جایی منم که اداره در نتیجه تو یکی دوساعتی موندی پیش خاله نیکفام تا من طرفای ظهر اومدم خونه و چون تو خوابت برد دیگه موندم پیشت و به کارهای خونه رسیدگی کردم بهت سوپ دادم و عصر هم بعد از کلی بازی کردن خوابیدی و مامان جون جون ساعت ٦ عصر برگشت پویا هم اون روز کلاً پیشمون بود تا مامانش برگشت و رفت خونشون و تا بود کلی بازی کردین شب هم طرفای نه و نیم خوابیدی. روز پنج شنبه صبح بیست دقیقه به هشت بیدار شدی بهت سرلاک د ادم ساعت حدود نه و نیم بود که دیدم چشماتو میمالی و در یک اق...
20 تير 1390

لطیف تر از گل سرخ

      شکر پنیرم سلام ، امروز باید خاطرات دو روز گذشته رو بنویسم چون کامپیوتر خراب بود ، جونم برات بگه که چند روزیه که کمی اذیتی و روزها خوابت دیگه کلاً کنسل شده و شبها هم به اون شکل راحت نمیخوابی و من نگرانتم روز یکشنبه از اداره که برگشتم پویا خونه بود و تو هم که بیدار بغلت کردم و چون خواب آلود بودی بردم که بخوابونمت وقتی بعد از کلی کلنجار رفتن خوابیدی بعد از ٤٥ دقیقه قبراق و سرحال بیدار شدی و دیگه خوابت نمیببرد البته هی خمیازه میکشیدی ولی نمیخوابیدی این بود که بعد از انجام کارهای معمولت با مامان جون جون و خاله نیکفام رفتیم بیرون و وقتی توی مغازه بودیم تو هی از من بالا رفتی یه نی نی البته پسر! بغل مامانش آروم وایسا...
15 تير 1390

با ارزشترین دارایی من

عمرم سلام، دیروز که از اداره به خونه برگشتم طبق معمول بیدار بودی و بغل خاله نیکتا و تا منو دیدی زدی زیر گریه که بیا بغلم کن تا من لباس عوض کنم جون جون بغلت کردو بعد من که خواستم بغلت کنم با دو دلی اومدی، دستم درد نکنه بیا بچه بزرگ کن ! خلاصه بغلت کردم و باهات بازی کردم موقع ناهار چون مامان جون جون ناهار تو رو داده بود گذاشتمت توی روروکت تا ما هم ناهار بخوریم تو هم توی آشپزخونه با روروک هی اینور و اونور میرفتی ، رومیزی رو میکشیدی و میذاشتی دهنت و اگه مانعت میشدیم لباس مامان جون جون رو میکشیدی بالاخره باید یه چیزی توی دهنت بذاری نمیشه که بیکار بمونی مامان جون جون گفت امروز آرشیدا حسابی پوست منو کند بس که شیطونی کرد و اصلاً هم نخوابیده طرفای ...
13 تير 1390

تک ستاره زندگیم

  همه وجودم سلام همه خوشحالی من وقتی آخر هفته میشه اینه که روز پنج شنبه تعطیلیم و من میتونم دو روز در هفته رو کامل پیشت باشم هر روز که از اداره به خونه برمیگردم حس میکنم بزرگتر شدی و حرکاتت پیشرفته تر شدن پیش خودم میگم تو خیلی از شیرین کاریهاشو نمی بینی ولی عوضش از ظهر که برمیگردم خونه واسم جبران میکنی تا شب که میخوای بخوابی توی این دو سه روزه تو به هر گوشه و کناری که بشه سر زدی و هر چی سر راهت قرار بگیره توی دهنت و فریادهای من که نذار تو دهنت اخه به جایی نمیرسه تو یه لحظه ترمز میکنی و بعد دوباره کار خودتو میکنی چقدر بدم میاد که تا بخوامن پوشکتو عوض کنم پوشک تمیزتو میذاری دهنت اگه از بگیرم فریادت به آسمان هفتم میرسه مجبور میشم یه چی...
11 تير 1390

گل باقالی جون

سلام قند نباتم خوفی ؟ جیگر مامان دیروز که از اداره برگشتم خاله نیکتا و پویا اونجا بودن و تو طبق معمول بغل خاله بودی من که اومدم واسم شیرجه رفتی ولی تا خاله از پیشت تکون خورد هی گفتی هوم هوم و واسش ذوق کردی که بفهمه  با اونی و میخوای بری بغلش خاله حواسش نبود صداش کردم و و دوباره برگشت که بغلت کن و تو رفتی بغلش اما دو.باره برگشتی خلاصه این قضیه چند مرتبه ای تکرار شد تا اینکه کلاً خاله بغلت کرد و بردت توی حیاط منم از فرصت استفاده کردم و لباس عوض کردم و دست و صورتم را شستم ، دیروز کلاً چسب دو قلو بودی اصلاً نمی خواستی روی زمین باشی و تا میذاشتمت گریه میکردی در نتیجه بغلت کردم و طبق فرمایش حضرتعالی هر سمت و سویی رو که اشاره میفرمودید بنده م...
8 تير 1390

ناناز مامان

فینیگیلی مامان سلام دیروز صبح علی الطلوع ساعت ٦:٣٠ بیدار شدی یعنی من هر چقدئر تلاش کنتم زودتر از تو بیدار بشم تو با م.ن بیداری بعضی وقتها فکر میکنم که شاید بهتر باشه اصلاً شب نخوابم که برسم کاری بکنم چون تو که ردیابت موقع خواب هم فعاله و ومن تا بلند میشم که به کاری برسم و آماده بشم برم سرکار تو سریع خودتو بهم میرسونی !! خلاصه جون جون بغلت کرد و من کارهاتو انجام دادم ، بهت شیر دادم ، پوشکتو عوض کردم و خودم با آرتیست بازی و سرگرم کردنت با اسبابازیهات جیم فنگ شدم نمیذاری به موقع برسم و همش با یه ده دقیقه ای تأخیر حرکت میکنم ، ظهر که برگشتم بغل خاله نیکتا تو حیاط بودی و پویا هم پیشت بود تا منو دیدی شیرجه زدی خاله بهت گفت اه خجالت بکش اگه ...
7 تير 1390