آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

گل باقالی جون

سلام قند نباتم خوفی ؟ جیگر مامان دیروز که از اداره برگشتم خاله نیکتا و پویا اونجا بودن و تو طبق معمول بغل خاله بودی من که اومدم واسم شیرجه رفتی ولی تا خاله از پیشت تکون خورد هی گفتی هوم هوم و واسش ذوق کردی که بفهمه  با اونی و میخوای بری بغلش خاله حواسش نبود صداش کردم و و دوباره برگشت که بغلت کن و تو رفتی بغلش اما دو.باره برگشتی خلاصه این قضیه چند مرتبه ای تکرار شد تا اینکه کلاً خاله بغلت کرد و بردت توی حیاط منم از فرصت استفاده کردم و لباس عوض کردم و دست و صورتم را شستم ، دیروز کلاً چسب دو قلو بودی اصلاً نمی خواستی روی زمین باشی و تا میذاشتمت گریه میکردی در نتیجه بغلت کردم و طبق فرمایش حضرتعالی هر سمت و سویی رو که اشاره میفرمودید بنده م...
8 تير 1390

ناناز مامان

فینیگیلی مامان سلام دیروز صبح علی الطلوع ساعت ٦:٣٠ بیدار شدی یعنی من هر چقدئر تلاش کنتم زودتر از تو بیدار بشم تو با م.ن بیداری بعضی وقتها فکر میکنم که شاید بهتر باشه اصلاً شب نخوابم که برسم کاری بکنم چون تو که ردیابت موقع خواب هم فعاله و ومن تا بلند میشم که به کاری برسم و آماده بشم برم سرکار تو سریع خودتو بهم میرسونی !! خلاصه جون جون بغلت کرد و من کارهاتو انجام دادم ، بهت شیر دادم ، پوشکتو عوض کردم و خودم با آرتیست بازی و سرگرم کردنت با اسبابازیهات جیم فنگ شدم نمیذاری به موقع برسم و همش با یه ده دقیقه ای تأخیر حرکت میکنم ، ظهر که برگشتم بغل خاله نیکتا تو حیاط بودی و پویا هم پیشت بود تا منو دیدی شیرجه زدی خاله بهت گفت اه خجالت بکش اگه ...
7 تير 1390

به خودت رفته

دخترک شیطون مامان سلام این چند روزه تا اونجایی که تونستی آتیش سوزوندی و کلاً اجازه هیچ کاری رو به من نمیدی و تا زمانی که بیدار تشریف داری بنده مامان دربستم بجز وقتی که اداره هستم روز پنج شنبه با خودم بردمت بیرون چون کار داشتم و تو رو توی کالسکه زندانی کردم که بتونم به کارهام برسم کمربندتم بستم که خیالم راحت باشه خلاصه تا قدری کارهامو انجام دادم تو راه برگشت تو دیگه حال نداشتی و کم کم داشت چرتت میگرفت هم بخاطر خستگی و هم گرما قدری اذیتت کرده بود ، خوشم میاد به محض اینکه رسیدیم خونه من خوشحال که تو الان میخوابی،غافل از اینکه تو به محض رسیدن به خونه دوباره شارژ میشی و انگار نه انگار،ای خدا !خلاصه به زور خوابوندمت و تو هم برای اینکه ثابت...
4 تير 1390

منو ببخش

دختر کوچولو و قشنگ من سلام امروز با یه دنیا شرمندگی اومدم برات خاطراتتو بنویسم چون روز یکشنبه از سرکار که برگشتم به دلیلی خیلی خسته و عصبی بودم البته تو خواب بودی و من میتونستم تمدد اعصابی داشته باشم ولی کمی بعد تو بیدار شدی و بغلت کردم و تو دیگه بیدار شدی و نخوابیدی همش بیدار بودی و من خسته و بعد از تلاش بسیار که خوابوندمت پنج دقیقه بعد بیدار شدی و گریه کردی و من دیگه عصبانی شدم و سرت داد زدم تو متوجه عصبانیت من شدی و بیشتر گریه کردی کمی بعد از کارم پشیمون شدم و توی دلم با خودم کلی دعوا کردم دیگه باهات بازی کردم و چون زمان چکابت بود بردمت دکتر ، خدا روشکر همه چی خوب بود و من  خیلی خوشحال شدم توی مطب دکتر آنقدر سروصدا کردی و ...
31 خرداد 1390

عروسک طلایی

عروسک طلایی من سسسسسسسلام ، عزیزم چند روزیه که نتونتستم برات چیزی بنویسم چون اولا کامپیوتر در دسترسم نبود و بعدشم که اینترنت قطع بود ، روز پنج شنبه عصر دایی هوس کرد کمی سربه سرت بذاره این بود که یکی از عروسکهاتو بغل کرد و باهاش بازی کرد و تو تا این صحنه رو دیدی فریاد اعتراضت بلند شد و با وجود اینکه توی روروکت نشسته بودی ولی به طرف عروسکت شیرجه میزدی و منم وساطت کردم و عروسکتو از چنگ دایی درآوردم ولی دایی یکی دیگه رو برداشت و این قضیه همینجور تکرار شد و تو همه عروسکاتو دوررو ورت جمع کردی و دایی هی بهت میگفت خسیس، این همه عروسک برا چیته تا اینکه تو رو به من کردی که یعنی بغلم کن و بعد دایی بدو ما به دنبالش تا اینکه دیگه سه تامکون خسته شدیم ول...
29 خرداد 1390

خواب! این که گفتی یعنی چه!!

پشمکم سلام ، جونم برات بگه که دیروز از اداره که برگشتم خونه دیدم که مامان جون جون حال نداره و تو هم توی بغلش مشغول غر زدن هستی بغلت کردم و تو شروع به گریه کردی علی الظاهر که خوابت میومد تا لباس عوض کنم و بهت شیر بدم همه محله رو خبر کردی برات لالایی خوندم که بخوابی و اتفاقا خوابیدی امممما تا میومدم بذارمت سرجات سریع گریه میکردی و دوباره بغلت میکردم و چند دفعه که این اتفاق افتاد دیدم فایده نداره این بود که تصمیم گرفتم بغلت کنم و تو هم راحت توی بغلم خوابیدی با اجازه ات پاهام و دستام سر شده بود ولی ترجیح دادم تو استراحتتو کامل بکنی هیچی دیگه ناهار و عصرونه یکی شد و بعدش هم که بازی کردیم و من خواستم که نماز بخونم تو میای سرجانمازم و بال...
25 خرداد 1390

دختر شیطون

ماشالا ایشالا دختر مامان ای شیطون! جونم برات بگه که دیروز از ساعت 7 صبح که بیدار شدی مشغول شیطنت بودی و نخوابیدی و حتی محض رضای خدا خمیازه هم نمیکشیدی فقط عصر دیگه ظاهرا بهت کمی فشار اومده بود سرتو میذاشتی روی فرش و معلوم بود دیگه خسته شدی ، من نمیدونم چه    علاقه ای به این سیمهای برق و کلید و پریز داری یا به کمد لباس کلا به هر چیزی که مربوط به شما نمیشه ذوق میکنی و واسش شیر جه میری و من هی باید بهت بگم دست نزن ، نرو اونجا اما کو گوش شنوا دیروز تلاش من برای خوابوندنت بی نتیجه بود و طرفای ساعت 5 هم که خوابیدی بعد از کمتر از پنج دقیقه فریادت بلند شد و تا اومدم پیشت سریع سرتو بلند کردی که یعنی بغلم کن و بریم بیرون عجب دل...
24 خرداد 1390

آغاز هشت ماهگی

ا امروز اولین روزی است که تو وارد هشت ماهگی شدی داری کم کم بزرگ میشی و چقدر زود بسلامتی بزرگ میشی و من دلم برای تک تک لحظه های نوزادیت تنگ میشه چقدر پاک و معصومی، یادم میاد اونوقت که دو ماهه یا سه ماهه بودی بعضی وقتها که خسته میشدم به مامان جون جون میگفتم کی بشه آرشیدا بزرگ بشه ، کی بشه یه سالش بشه و حالا که این همه شیرینی، حس میکنم خیلی زود داری بزرگ میشی و دوست دارم تک تک لحظات شیرینتو توی ذهنم ثبت کنم تا برای همیشه یادم بمونه ،نگاههای قشنگت وقتی از اداره برمیگردم هر وقت که بخاطر رفتن سرکار و چند ساعت تنها گذاشتن تو پیش خودم ناراحت میشم ، یادم میاد که  وقتی بر میگردم خونه تو با دستای کوچولوت صورتمو میگیری و با نگاهت انگ...
23 خرداد 1390