آرشیدا خانومآرشیدا خانوم، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

آرشیدا قند عسل مامان

روزهایی پر از تولد

سلام سلام سلام به همه نی نی وبلاگیهای عزیز آخ که چقدر دلم برای همتون تنگ شده بود امیدوارم خودتون و جوجوهاتون خوب و خوش باشید اول خدمت دایی و پسرخاله آرشیدا که بدون اجازه پست میذارن بگم که مگه دستم بهتون نرسه ، دوم تولد دایی آرشیدا گلی رو تبریک میگم بعدش هم تولد دو قلوهای افسانه ای تارا و باربد عسلی رو تبریک میگم آخه امروز تولدشونه و من و قند عسل هم دعوتیم تولد شکر پنیر روز سه شنبه هست و همه دوستهای گلم هم دعوتن ، دلم میخواد احوال همه رو تو این پست بپرسم ولی خوب نمیشه به همتون سر نمیزنم بزودی منشکل اینترنت حل میشه و دوباره هر روز میام بهتون سر میزنم انشاالله .  راستی سلام گلکم خوبی مامان این روزها خیلی خیلی شیطون شدی حاضری از خواب و خو...
20 آبان 1390

دایی و پسر خاله !!!!!

مجددا در یک عملیات سری !! سکان وبلاگ رو بدست گرفتیم!! هورااااااا!!! خب تو بگو پویا چی بنویسیم...... بچه می گه چه میدونم!!!  پسر خاله آرشیدا اگه گفتین کیه....... بله اون کسی نیست جز.......   اینم خان دایی جان...... البته من خیلی خوشتیپ ترم ولی خب اکشال نداره.......... اینم لابد آرشیداست........   الان که داریم اینا رو می نویسیم آهنگ بندری گوش میدیم...... مسئولیت این عملیات موفقیت آمیز رو پویا به عهده می گیره و من فقط حکم یه همکار رو داشتم که راه رو از چاه بهش نشون دادم...!!!! راستی از جانب خودم و پویا تولد آرشیدا رو خدمت عموم هوطنان عزیز تبریک عرض می کنم....تازشم امروز تولد خودمهههههههههههه...
20 آبان 1390

آخ جووووووووووووووووووووووون اینترنت

سسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسلام سسسسسسسسسسسسلام عسلی خوبی گلم؟سلام و صد تا سلام به دوستای گلی که کلی نظر تو این مدت داده بودن و من و آرشیدا رو مورد لطف قرار دادن آخ که بی اینترنتی بد دردیه!!!!!!! تو این مدت که برای به اندازه یه سال گذشت کلی اتفاقات ریز و درشت افتاد از جابجایی به اداره جدید و بدو بدوهای افتتاحیه بگیر تااااااااااااا بمیرم واسه دخترم تب کردن آرشیدا که بدجوری ناراحتم کرد ولی الان خدا رو شکر کمی بهتره و غصه من اینه که اصلاً غذا نمی خوره و میترسم رو سلامتیش اثر بذاره دیشب هم که مامان جون جون بسلامتی رفت سفر حج و جاش خییییییییییییییییییلی خالیه و دیگه اومدن به خونه جون جون انگار لطفی نداره طفلکی جون جون البته بهشون سر میزنیم خصوصا...
5 آبان 1390

آغاز دوازده ماهگی

سلامممممممممممممممممممم عسسسسسسسسسسسسلم مبارک مبارک یازده ماهگیت مبارک شیرین گندمکم دیروز یازده ماهگیت تموم شد انشاالله هزار ساله بشی. باید بزودی به فکر مراسم تولد یکسالگیت باشم واییییییییییییییییییی خداجون هورررررررررررراااااااااااا روز پنج شنبه از اداره که برگشتم دایی اومده بود و تو پیشش بودی و مشغول گوش دادن به حرفاش بغلت کردم و بعد قدری صحبت رفتیم خونه اونجا هم ناهار خوردیم و خوابیدی البته واسه یه ساعت و نیم بعدش با مامان جون جون و خاله رفتیم بیرون و برگشتنی دایی مکیگفت باید بمونید ما هم موندیم عوضش تو خوابت میومد و همش اعتراض تا مجبور شدم ببرمت خونه و لالا فرمودی. روز جمعه صبح ساعت 7:30 بیدار شدی من که از 6 بیدار بودم ولی خوب ان...
23 مهر 1390

ناقلا

سلام شیطون بلا خوبی عسلم؟ بنازم بهت که اینهمه شیطونی و اجازه نمیدی یه لحظه ازت غافل باشم یا حواسم پیشت نباشه دیروز از اداره که برگشتم بغل مامان جون جون بودی و مشغول حرف زدن تو منو زودتر دیدی و لبخند به لبهای خوشگلت نشست الهی مامان قربونت بره بعدش مامان جون جون متوجه حضورم شد بغلت کردم قربون چشمات بشم که با یه حالت خاصی نگاهم میکنی که تا عمق وجودم میشینه و اصلاً بخاطر همین نگاهت بدم نمیاد هرروز چند ساعتی از هم دور باشیم !!! فدات بشم بعدش وسایلت رو جمع کردم و رفتیم خونه اونجا هم مشغول شیطونی و بازی بودی بعد ناهار سعی کردم بخوابونمت که نذاشتی با وجود اینکه از صبح زود بیدار بودی و نخوابیده بودی و دور چشمات قرمز شده بود ولی ترجیح دادی نخوابی چند ...
21 مهر 1390

خدایا چیکار کنم؟!

سلام سلام صد تا سلام خوفی نفسم عشقم گل گلی ؟ ببخش این دو سه روزه سرم تو اداره شلوغ بود و فرصت نشستن پای کامپیوتر رو نداشتم راستش از اونجایی که حافظه ام کمی دچار اغتشاش شده دقیقا نمیدونم توی روزهای گذشته چه کارها که نکردی!! فقط یادمه که پریروز از اداره برگشتم دیدم  مامان جون جون همه جای خونه صندلی گذاشته جلو راه پله ، جلو کشو آشپزخونه گفت از بس گفتم نکن ، بیا خسته شدم منم صندلی گذاشتم که خیالم راحت باشه البته مامان جون جون این موقتیه چون هر وقت یاد گرفتم از صندلی بالا برم باید به فکر یه چیز دیگه ای باشی!!! دیگه کم کم داریم میرسیم اواخر مهرماه و تا چند روز دیگه مامان جون جون میره مکه و من دستم میمونه تو حنا و نمیدونم چه کنم البته یه...
20 مهر 1390

مهمونی و خستگی

گوگولی موگولی مامان سلام خوبی نفسم؟ قربون اون شیطنتهات که آدم نمیدونه بخنده، عصبانی بشه، جیغ بکشه! دیروز مامان جون جون میخواست بره بانک بنده مرخصی ساعتی گرفتم که یه ساعتی کارش رو انجام بده و برگرده خوب ائلش با هم بازی کردیم یه ساعتی گذشت  خواستم بهت سوی بدم حس کردم شدید خوابت میاد منم سریع بهت شیر دادم و خوابیدی از طرف دیگه یه ساعت مامان خانوم شد دو ساعت و وقت رفتن به اداره گذشت چون تا من بخوام برم برسم دوباره باید برگردم هیچی موندمک تا بیدار شدی و بعد رفتیم خونه اونجا هم بهت سوپی دادم بعد بابایی اومد ناهار خوردیم بعد دیگه من باهات مشغول بودم تا ساعت 5 عصر منم رفتم کولر اتاق رو کمه بابایی خواب بود خاموش کردم در نتیجه بیدار شد در نتیجه م...
20 مهر 1390

سر من کلاه نمیره!!!

سلام قند عسلم خوبی عزیز مامان؟ دیروز از اداره که برگشتم اومدم سراغت داشتی بازی میکردی بغلت کردم و بوسیدمت و تو هم ابراز احساسات کردی قربونت برم بعد با مامان جون جون مشغول حرف زدن بودم و تو هم که در باز کمد رو دیدی سریع رفتی سراغ وسایل مامان جون جون و تا جایی که راه داشت بهم زدی تا اوضاع بدتر نشده رفتیم خونه سریع وسایلت رو آماده کردم و رفتیم حمامی کلی آب بازی کردی و شیطنت و بعدش بهت شیر دادم و خوابیدی منم پیش خودم حساب کردم که حسابی خسته ای و من وقت دارم که کارهامو انجام بدم تا دوش بگیرم و ناهار و عصرونه یکی شده رو بخورم شما بیدار شدی و چون خوب نخوابیده بودی شروع کردی به نق زدن بردمت پیش همسایه شاید بهتر بشی اما فایده نداشت اونجاهم قدری نق زد...
17 مهر 1390

حرفهای مادرانه

گل دختر عزیزم سلام امیدوارم حالت خوب باشه و مثل همیشه مشغول شیطنت باشی قربونت برم که هرروز یه چیز جدید کشف میکنی ولی در کل دختر خوب و مهربون و عاقلی هستی. صبح زود که بیدار شدی وقتی بهت شیر میدادم یه حس دیگه ای داشتم انگار یه حس مادرانه جدید رو داشتم تجربه میکردم توی دلم بهت گفتم آرشیدا این شیر و که میخوری فقط شیر نیست این شیر حجم زیادیش عشق و محبت و علاقه است بدون که من باشم یا نباشم همیشه تو در قلب من جا داری و همیشه نگران و مراقبت هستم دختر گلم همیشه قدر محبت رو بدون و خودت هم به اندازه لازم به دیگران محبت کن محبت بیش از حد به دیگران باعث میشه خودت فراموش بشی، همیشه برای خودت احترام قائل باش تا دیگران هم بهت احترام بذارن ، س...
16 مهر 1390

فرشته زیبا

عزیز دلم سلامک حال و احوالت خوبه مامانی؟ هر وقت میرم از اداره که تو رو از مامان جون جون تحویل بگیرم گزارش شیطونیات بهم میرسه و دیگه بجز بالا رفتن از پله پشت بام و آویزون شدن به در زیرزمین و تخلیه کشوهای آشپزخونه مامان جون جون فقط دسته فر رو توی دهنت نذاشته بودی که خدا رو شکر گذاشتی پابلندی کردی و دسته فر توی دهنت !! البته خوابت رو هم کامل میری که انرژی کافی واسه مامانیه خسته از سرکار برگشته داشته باشی و نذاری که استراحت کنه دیروزی که تحویلت گرفتم و رفتیم خونه با هم کلی بازی کردیم و بعد تو خوابت برد و من تا جمع و جور کردم و بیام دراز بکشم جنابعالی بیدار شدی و شروع کردی به فضولی تمام وسایل تو کمدت پخش زمین باضافه لوگوها و اسباب بازی و برچسب و ...
14 مهر 1390